الهه ی الهام
انجمن ادبی
آکالیپتوس شهر ای اکالیپتوس خیابان شهر آسفالت سفت پیش پای توست حال آنکه تو باید در فضای خنک دالان جنگل پر برگ باشی و پرنده ای وحشی بر شاخسار تو نغمه سر دهد اینجا تو در نظر من همچون اسب گاری نحیفی هستی که عقیم گشته، شکسته، و چیزی از کار افتاده گشته شلاق خورده و محکم بسته شده و روزگارش سیاه گشته کسی که سر به زیریش حالت بی روح سردش نشانی است از نا امیدیش ای آکالیپتوس شهر دیدن روی تو اینچنین غمگنانه است و رقتبار که در چمن سیاه آسفالت قرا ر گرفته ای! ای همشهری آنها بر ما چه کرده اند؟
شعر : کاث واکر مترجم : زین العابدین چمانی تاریخ: 84/9/27
شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : حسن سلمانی «دلکم...!» درد خود را خودت بِکِش در هر جا از آن سخن مگو دلکم! روی درد را باز مکن پرده دریده می شود دلکم هی خود خوری می کردی «نمی توانم صبر کنم» می گفتی هم در خیر و هم اندر شر نیک سخن بگو ، نیک بشنو ارزش هر لحظه را بدان بهای جان را بدار ارزش دنیا را فقط در زر و سیم مگرد پخته خواهد کرد آشش را تکان خواهد داد سرش را بینداز این تاس نردش را هیچ کرم و سخاوتی نیست زرش را آرزوها را جانی است جان را خون جوشانی است درمان هزاران درد نهفته اندر یک قطره خوی سرد ای دلکم! خودت دوای دردت باش خودت کاشانه ات را بساز خودت آهنگ خویش را بنواز این سیم و این پرده دلکم! بگری تا چشمانت پر آب می شوند تا زرد و بیتاب می شوند خادم و رعیت رادمرد شدن به از خان و ارباب نامرد شدن ای دلکم! شعر از: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی
سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 12:37 :: نويسنده : حسن سلمانی شیر کوهی ازمیان برف های دی صعود کردیم وارد دره ژرف لوبو شدیم درختان صنوبر تیره وتار می شوند درخت بلسان گرفته و غمگین است بنظر می رسد آب هنوز یخ نزده باشد و رد پا هنوز معلوم است مردان! دو مرد! انسانها! تنها موجود هراسناک جهان! آنها تعلل می کنند ما تعلل می کنیم آنها اسلحه دارند ما هیچ اسلحه ای نداریم آنگاه همه به پیش می رویم ناگاه دو مکزیکی غریبه از دل تاریکی و برف دره ژرف لوبو پدیدار می شوند "آنها در این جا، در این رد پای محو شونده چه می کنند؟"از خود پرسیدیم "او چه چیزی را حمل می کند؟" "چیزی زرد رنگ" "شاید گوزنی باشد؟"
"دوستان با خود چه دارید؟" "شیر" او تبسم احمقانه ای می کند گویی اشتباهی سر زده است و ما تبسم احمقانه ای می کنیم گوی نمی دانستیم آن کاملاً آرام و گندمگون می نمود یک شیر کوهی گربه سانی لاغر و بلند و زرد،گویی ماده شیر است مرده! او با لبخند احمقانه ای می گوید امروز صبح آنرا انداخته،شکار کرده است. سرش را بلند کرد صورت گرد وروشنش،سفید همچو برف سر گرد و خوش ترکیبش با دو گوش مرده و خطوط چهره اش درخشان به زیر برف با شعاع تیز وتار پرتوی زیبای تیز وتار دربرف سفید چهره اش با خود میگویم "آیا چشمان زیبای بی فروغ زیباست؟!" آنها به سوی ماهور می روند ما به درون تاریکی لوبو می شویم بر فراز درختان کنام وی را یافتم سوراخی در صخره های درخشان به رنگ پرتقال خونی که از دور پیدا بود غاری کوچک استخوان ها و شاخه های کوچک و صعودی پر مخاطره باز از خود پرسیدم "پس او دیگر هیچگاه ازآن راه بالا نمی پرد؟" و درخشش زرد شکار بلند شیر کوهی را نخواهیم دید و با خطوط درخشان چهره ی یخ زده اش از برون سایه غار صخره ی پرتقال خونی رنگ و از فراز درختان دهانه ی تاریک دره لوبو دیگر هرگز به تماشا نخواهد نشست در عوض ، من به بیرون می نگرم از برون به تاریکی دشت ، همچو رویایی که هیچگاه تحقق نمی یابد : به برف کوه های سانگرودو کریستو ، به یخ کوه های پیکوریس و پیش رو سراشیبی پر برف است و درختان سبز بی حرکت که قد برافراشته اند همچون درختچه های تزیینی کریسمس و من فکر می کنم در این جهان خالی جائی برای من و شیر کوهی باشد و من می اندیشم که در جهان دیگر چگونه شاید به راحتی حتی یکی دو میلیون انسان را کنار بگذاریم و هیچ گاه دلتنگ ایشان نشویم با این حال چقدر جای آن شیر کوهی زرد لاغر سپید روی یخ زده و از دست رفته خالی است . دیلمانج : زین العابدین چمانی شعر : دی . اچ .لارنس
28/9/84
یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 15:2 :: نويسنده : حسن سلمانی در سبزترین دره هامان آنجا که حریم حوریان بود یک قصر قشنگ- قصری از نور- افراشته سر بر آسمان بود آوازه ی سرفرازی قصر تا عرش فرشته ها رسیده در حیطه ی حکمرانی عقل کس تالی این بنا ندیده بر بام بلند بادخیزش صد پرچم فتح موج می زد هر باد که از کناره می خواست می آمد و سر به اوج می زد این قصه ز روزهای دور است گاهی که روایح دل انگیز بر یال نسیم دور می شد تا صفحه ی ابر عنبرآمیز هر رهگذری به درّه ی شاد می دید میان روزن نور، جمعی که به زخمه های بربط در قصر به پا نموده صد شور، بر گرد سریر پادشاهی؛ آن جا که خرد نشسته بر تخت، با فر و شکوه سخت شایان با جاه و جلال و افسر و رخت دروازه ی قصر گوهرآجین پوشیده ز لوءلوء درخشان جاری ز میان آسمانه، رودی ز نوای نرم و پیچان از نغمه و از ترانه فوجی سرگرم به کار پاسداری. هر نغمه ی دلربا به لحنی در مدح و ثنای شهریاری. *** دوران طرب نماند افسوس! اهریمن غم هجوم آورد. نفرین به فسون آن که با خود این دیو نوای شوم آورد! این قصر که خانه ی طرب بود امروز فسرده جایگاهی است آن مامن مهر و شادمانی منزلگه وحشت و تباهی است. امروز به درّه رهگذر را هنگامه ی دیو می فریبد در روزن سرخ رنگ این قصر جز جلوه ی اهرمن نزیبد گر نغمه برآیدش فرا گوش، قهقاه مهیب جاودان است رودی ز نوای سخت ناساز تا دیگر درّه ها روان است. ترجمه: احمد میرعلایی
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : حسن سلمانی «روزی روزگاری» روزی روزگاری، پسرم مردم با چشم هایشان می خندیدند و با دل هایشان دست می دادند اما اکنون، فقط با دندان هایشان می خندند و در عین حال نگاه های یخ زده شان به دنبال سایه ام می گردند به راستی زمانی بود که با دل هایشان دست می دادند اما اکنون، آن ها گذشته است، پسرم اکنون، بدون دل هایشان دست می دهند و در عین حال، دست چپشان، جیب های خالی مرا می کاود می گویند:«بفرمایید خانه، باز هم تشریف بیاورید» می روم خانه شان راحت هم می روم یک بار، دو بار، اما هیچ گاه بار سومی نیست آنگاه می بینم در ها را به رویم بسته اند پس، چیزهای بسیاری یاد گرفته ام، پسرم یاد گرفته ام همچون لباس چندین چهره عوض کنم چهره ای برای خانه چهره ای برای اداره چهره ای در خیابان چهره ی میزبان و چهره ای نیمه رسمی و همچون عکس، لبخند خشکی بر لبانم باشد باز هم یاد گرفته ام، فقط با دندان هایم بخندم و با بی رغبتی دست بدهم باز هم یاد گرفته ام، بگویم:« به خدا می سپارمت!» و نیّتم این است که: «به سلامت، دیگر نبینمت!» با زبان می گویم: « خوش آمدی،از دیدنت خوشحال شدم.» و از ته دل خوشحال نشده باشم و بگویم:« از هم صحبتی تان لذّت می برم.» اما، حقیقت آن که «از تو خسته گشته ام.» اما باور کن پسرم دوست دارم همان آدم پیشین باشم می خواهم، این چیزهای بیهوده و بی فایده رااز سرم برون کنم و به زمانی که همچون تو بودم، و به سن و سال تو بودم، برگردم اکنون، خنده ام در آینه فقط دندان هایم را نشان می دهد همچون، نیش برهنه ی افعی پس پسرم، به من نشان بده چگونه بخندم، چگونه می خندیدم، روزی روزگاری، که همچون تو بودم، به سن و سال تو بودم. گابریل اوکارا،شاعر مکزیکی مترجم:چمانی.1375 «غزل 75» روزی نامش را بر ماسه ی ساحل نگاشتم اما موجی آمدو آن را بزدود دگر بار آنرا برای دومین بار نوشتم اما جزر و مدی پیش آمد و تلاشم را بر آب داد مرا ندا داد، «بیهوده مَرد! تلاشت بیهوده است می خواهی یک چیز ازبین رفتنی را نا میرا کنی؟ زیرا من نیز خود اینگونه فرو خواهم پاشید و نامم نیز اینگونه از خاطرت محو خواهد شد» گفتم: «اینگونه نیست. بگذار کهین چیزها نیز پدید آیند، و در گرد و غبار زمان محو شوند اما تو با نام و آوازه خواهی زیست شعر مرا حسن بی نظیر تو جاودانه خواهد کرد و در ملکوت نام زیبای با شکوهت را تحریر خواهد کرد با این که مرگ،تمام دنیا را مقهور خویش ساخته عشقمان به حیات خود ادامه خواهد داد و زندگی دوباره را از سر خواهد گرفت.» ادموند اسپنسر شاعر انگلیسی 1552- 1599م مترجم:چمانی
چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:ادموند اسپنسر,شاعر انگلیسی,ساحل,چمانی, :: 12:36 :: نويسنده : حسن سلمانی «اگر می بایست مرا دوست بداری» اگر می بایست مرا دوست بداری بگذار برای هیچ چیز جز عشق و به خاطر عشق نباشد نگو: اورا به خاطر تبسمش، نگاهش، کرشمه و ادایش یا با ناز سخن گفتنش یا اینکه به خوبی همفکر من است دوست میدارم. و اینکه براستی در چنین روزی آرامش را به من هدیه کرده است می ستایم زیرا ای معشوق من، چنین چیزها به خودی خود شاید دگرگون شوند. یا از دید تو عوض شوند و عشقی که پرورده ای به کار نیایدو بی ثمر گردد مرا حتی به خاطر پاک کردن اشکهایی که از گونه عزیزت سرازیر می شود دوست نداشته باش زیرا بنده شاید گریستن را فراموش کند و عشق تو هدر شود اما مرا به خاطر عشق دوست بدار و به خاطر خود عشق عاشم باش. که گر چنین شود دلبرا عشق تو ابدی خواهد شد. مترجم: چمانی تاریخ: 15/1/86 موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|