الهه ی الهام
انجمن ادبی

 

ومی دانم زنی که از کوچه ی ما می گذرد

زنبیل زیر چادرش خالیست

تُهی می آید و تُهی باز می گردد؛

یعنی که ما زنده ایم!!!

سیدعلی صالحی

 

چهار شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, :: 9:29 :: نويسنده : حسن سلمانی

« روزهای آخر سال »

 

آخرین آمتحان سال نود و یک را از بچه های دبیرستان سروش – گلدسته- گرفتم و برگه ها را به امیرحسین معینی دادم که اصلاحشان کند. معینی پسر درسخوان و مؤدّب و قابل اعتمادیست. برگه های اصلاح شده را که پس آورد، دیدم کنار نمره ی هر کدام از همشاگردی هایش جمله ای به رسم یادگار نوشته بود که به نظرم جالب بود. چند نمونه از این جمله ها را هم به شما تقدیم می کنم.

·       یافتن میلیونها دوست معجزه نیست، معجزه تویی که بین میلیونه نفر تکی!

·       بوس، بوث، بوص، بو3، بوS، بوC، ... تنوع از ما انتخاب از شما!

·       سالی خوش داشته باشی!

·       دوره ای شده که حاضرم جای« پت » باشم، اما یک دوست واقعی مثل « مت » داشته باشم.

·       همه تون تنهایید...همراه اول دروغ می گه مثل سگ – ایرانسل –

·       سلامتی رفیقی که روز قیامت، زمین از سنگینی معرفتش شکایت می کنه.

·       به دوستان یکرنگ، بهتر از عصای شاهنشاهی می توان تکیه کرد. – کورش کبیر-

·       یا وجیهاً عندالله... عشق منی ای والله!

·       دوست واقعی جواهر گرانبهاست، که به دست آوردنش سخت و نگه داشتنش سخت تر است. لطفاً در حفظ و نگهداری این جواهر گرانبها، نهایت تلاشتان را بکنید.

·       رویاهایم را امشب می گذارم پشت در ؛ بیچاره رفتگر چه بار سنگینی دارد!

·       خداوندا در آستانه ی سال نو به عزیزانم؛ خوشنامی کوروش، دلسوزی داریوش، اقتدار شاه عباس، لیاقت امیر کبیر، شجاعت حسین(ع)، آبروی زهرا(س)، صبر مهدی(عج)، شرف مصطفی(ص) را عطا بفرما! آمین!!!

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 9:18 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

حسین پناهی:

 جامانده است

چیزی

جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز جایش را پُر نخواهد کرد.

نیروانا جم

 

یک شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : حسن سلمانی

«امیلی و عروس ایرانی اش»

 

این کتاب؛ داستان عشق و شیدایی و سرگذشت اشباح و ارواحی است که طی قرون و اعصار، به منظور انتقامجویی در جان نازنینان جهان لانه می کنند و آنها را ناخواسته به اعمالی وا می دارند که با روح و جانشان بیگانه است.« پرنیان» هم قربانی روحی شریر است که دست های معصوم او را به خون می آلاید.

امیلی، زن میانسال ایرلندی ساکن لندن، بانوی پرهیزگار و مؤمن  و پرتلاش است که در پی جدایی از همسر ایرانی اش، بهزاد و بهاره اش را زیر بال و پر می گیرد. او که به حرفه ی پرستاری در یکی از بیمارستان های لندن مشغول است، آرزو دارد دامادی پسرش را ببیند و او را برای یافتن نیمه ی گمشده اش تشویق و حمایت می کند.

در اثر حادثه ای معمولی، پرنیان از خانواده ای نیمه اشرافی در آسایشگاهی روانی در لندن بر سر راه بهزاد قرار می گیرد و او را شیفته و شوریده ی خود می کند. اما دختر، از همان ابتدا نشان می دهد که انسانی طبیعی نیست و دو نیمه ی وجودی او در کشمکشی طولانی و خونین، جدا از هم، هر یک در گوشه ای از خاک، سرگردانند. بهزاد بار سفر می بندد و در جستجوی پرنیان به ایران می آید و در پی تلاشی جانکاه متوجه می شود که معشوقه ی معصوم و زیبایش گرفتار روح کینه توز و انتقامجوی ماه طلعت شاملوست. اما او که عاشق عاقلی است در صدد نجات او برمی آید و...

نیروهای ماورایی، ارواح درگذشتگان، تابلوهای نقاشی و چند عنصر دیگر بخش های مختلف این داستان را به هم پیوند می زند.

آقای اقبال مظفری، امیلی و عروس ایرانی اش را در چهل و شش فصل و در قالب دویست و نود و پنج صفحه  و از زاویه ی دید، راوی(اول شخص) به سبک خاطره نویسی بیان می کند. نشر پیکان  در سال 1389 و در دوهزار نسخه این کتاب را چاپ و منتشر کرده است.

 دوست عزیزم آقای مجید خادمی که از دوستان نزدیک نگارنده ی امیلی است، لطف کرد و این کتاب را به رسم امانت به من سپرد تا ساعاتی از چند روزم را فارغ از هیاهوی پیرامون، به دامان مهربان ادبیات داستانی پناه ببرم و لذت مطالعه را باز هم بچشم.

می دانیم که هر کتابی ارزش حد اقل یک بار خواندن را دارد. پس اگر روزی، امیلی و عروس ایرانی اش به دستتان رسید بی تفاوت از کنارش نگذرید. با احترام به دست بگیرید و بخوانید؛ ضرر نمی کنید...

شنبه 19 اسفند 1391برچسب:اقبال مظفری,امیلی,حسن سلمانی,پرنیان, :: 9:19 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

  «افسوس شاه از عمر بر باد رفته »

يكى از شاهان عجم ، پير وفرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد به ادامه زندگى نداشت . در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زير پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))

شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت : ((اين مژده براى من نيست ، بلكه براى دشمنان من يعنى وارثان مملكت است .))

بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز

كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد

اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك

اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد

كوس رحلت بكوفت دست اجل

اى دو چشم ! وداع سر بكنيد



اى كف دست و ساعد و بازو

همه توديع يكديگر بكنيد

بر من اوفتاده دشمن كام

آخر اى دوستان حذر بكنيد

روزگارم بشد به نادانى

من نكردم شما حذر بكنيد

گردآوری401


یک شنبه 25 اسفند 1391برچسب:, :: 9:5 :: نويسنده : حسن سلمانی

« ستاره ی قطبی »

در حالی که روی برگ های زرد و قهوه ای پا می گذاشت و نگاهش را به نوک کفش هایش دوخته بود؛ تصمیم گرفت راهی را از وسط پارک در پیش بگیرد و از طرف دیگرش بیرون برود و بعد از به پایانه ی مسافربری رفته و سوار اتوبوس تهران بشود و برگردد به خانه و کار و زندگی و روزمرّگی اش.

   تقریباً وسط پارک بود که احساس کرد کسی تعقیبش می کند. ایستاد، او که از پشت سرش می آمد هم ایستاد. این را از خش خش پاهایی که روی برگ های خشک کشیده می شد، فهمید. به راهش ادامه داد؛ نفر پشت سری هم حرکت کرد. دسته کلیدش را به زمین انداخت و به بهانه ی برداشتنش توقّف کرد و نشست و روی پنجه ی پا چرخید و برگشت. دختر بچّه ی ده، یازده ساله ای را دید که در چند قدمی اش این پا و آن پا می شد و نگاهش می کرد. گیس بافته ی خرمایی اش از کنار گوش ها و زیر کلاه شیرقهوه ای کاموایی اش بیرون بود و بلوز و شلوار تمیز و مرتّبی از همان جنس و رنگ به تن داشت. دخترک نگاهی به او و نگاهی به زنی که در فاصله ی حدود بیست قدم عقب تر بود، انداخت. زن در حالی که کالسکه ای را هول می داد و به طرف آنها می آمد، به علامت تأیید سرش را برای دخترک تکان داد. دخترک برگشت و گفت:« سلام، سلام آقای حسنی.»

 



ادامه مطلب ...
شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : حسن سلمانی

راستش را بگو؛

در زندگی قبلی ات یک لیوان شیرنسکافه ی داغ نبودی؟!

تلخ، شیرین، گرم و خواستنی؛

و به شدّت آرام بخش!

نیروانا جم

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : حسن سلمانی

همیشه پخته تر نمی شوی؛

گاهی می سوزی و ته می گیری...!

همراه

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : حسن سلمانی

یک « دوست وفادار» تجسّم حقیقی از جنس آسمان است؛ اگر پیدا کردی، قدرش را بدان.

همراه

شنبه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 9:47 :: نويسنده : حسن سلمانی

با چتر باشم یا بدون چتر، فرقی نمی کند.

بی «دوست» خیس بارانم!

علی فراهانی

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:47 :: نويسنده : حسن سلمانی

از سادگی یک لبخند که می گریزم،

ناگهان به قهقهه ی خشم کودکانه ای اسیر و دچار می شوم.

حکایتی است نقش زدن بر بوم انتظاری که حتی نمی دانی به انتظارش نشسته ای..!

همراه

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:44 :: نويسنده : حسن سلمانی

«دارم میمیرم»


اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه. گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشا الله که بهت سلامتی میده!
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش.گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمی اومدم،کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم ، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد. با خودم می گفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن. آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم. بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمی کردم و دوستشون داشتم. ماشین عروس که می دیم از ته دل شاد میشدم و دعا می کردم. گدا که می دیدم از ته دل غصه می خوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک می کردم. مثل پیر مردا برا ی همه جوونا آرزوی خوشبختی می کردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت می رفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

گرد آوری: 401

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:33 :: نويسنده : حسن سلمانی

«کارمند جدید»


برای اینکه تشخیص دهید کارمندان جدید را بهتر است در کدام بخش به کار بگمارید، می توانید به ترتیب زیر عمل کنید:

400 عدد آجر را دراتاقی بگذارید و کارمندان جدید را به آن اتاق هدایت نمایید. آنها را ترک کنید و بعد از 6 ساعت برگردید.

o اگر دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش حسابداری بگذارید.

o اگر از نو (برای بار دوم) دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش ممیزی بگذارید.

o اگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند، آنها را در بخش مهندسی بگذارید.

o اگر آجرها را به طرزی فوق العاده مرتب کرده اند، آنها را در بخش برنامه ریزی بگذارید.

o اگر آجرها را به یکدیگر پرتاب می کنند، آنها را در بخش اداری بگذارید.

o اگر در حال چرت زدن هستند، آنها را در بخش حراست ونگهبانی بگذارید.

o اگر آجرها را تکه تکه کرده اند، آنها را در قسمت فناوری اطلاعات بگذارید.

o اگر بیکار نشسته اند، آنها را در قسمت نیروی انسانی بگذارید.

o اگر سعی می کنند آجرها ترکیب های مختلفی داشته باشند و مدام جستجوی بیشتری می کنند و هنوز یک آجر هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذارید.

o اگر اتاق را ترک کرده اند، آنها را در قسمت بازاریابی بگذارید .

o اگر به بیرون پنچره خیره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ریزی استراتژیک بگذارید.

o اگر بدون هیچ نشانه ای از تکان خوردن آجرها با یکدیگر در حال حرف زدن هستند، به آنها تبریک بگویید و آنها را در قسمت مدیریت قرار دهید.

o جاِیگاه شما در اداره یا شرکت کجاست؟

گرد آوری : 401

شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, :: 9:22 :: نويسنده : حسن سلمانی

« گل هاي پامچال»

اسفند؛ ماه زيباي خدا، آخرين ماه سال نيست؛ مقدمه و نويدبخش بهاري دل انگيز و پيشاهنگ سبزه و شكوفه و ديباچه ي دفتر زندگي و سر زندگي است.

و خوشا به حال من كه شماري از دوستانم مثل گل پامچال (تنها گلي كه پيش از بهار مي شكفد) متولدين اسفند ماه هستند!!!

سميرا ميرزاجاني- عضو قديمي انجمن

زهرا اروجلو- عضو قديمي انجمن

غلامرضا حاجي محمد- همكار و دوست انجمن

جواد ولي پور- همكار و دوست عزيز

و همه ي اسفندي هاي عزيز و دوست داشتني؛

تولدتان مبارك!!!

دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:تولد,گل,پامچال,تبريك, :: 9:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

آدم چه صبورانه بعضی دردها را تحمل می کند، بی آنکه بداند حق است یا ستم!!!

همراه

شنبه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 10:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

تلفن ثابت سیاه رنگ شماره گیر پدر :

« هیچ کس همراه نیست ، تنهای اوّل!!!»

401

شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : حسن سلمانی


یک داستان جالب (آسانسور)
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جداشدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟

پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، ونمیدانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیواربراق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، دراین وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!

گرد آوری:
401


شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 10:19 :: نويسنده : حسن سلمانی

«پیرزن زرنگ و باهوش»


یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 ملیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت .

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد.

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

گرد آوری: 401

شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : حسن سلمانی

«گلی از گلستان(8)»

  «مراقبت از گزند آن كس كه از انسان مى ترسد»

((هرمز)) فرزند انوشيروان (وقتى به سلطنت رسيد) وزيران پدرش را دستیگر و زندانى كرد. از او پرسيدند: ((تو از وزيران چه خطايى ديدى كه آنها را دستگير و زندانى نموده اى ؟))

هرمز در پاسخ گفت : خطايى نديده ام ، ولى ديدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد كامل به عهد و پيمانم ندارند، از اين رو ترسيدم كه در مورد هلاكت من تصميم بگيرند. به همين خاطر سخن حكيمان را به كار بستم كه گفته اند:

از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چو صد بر آيى بجنگ

از آن مار بر پاى راعى زند
كه برسد سرش را بكوبد به سنگ

نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ

هدیه:401

شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 10:9 :: نويسنده : حسن سلمانی


اشک های مادر... مروارید شده است در صدف چشمانش...

دکترها اسمش را گذاشته اند آب مروارید...

حرفها دارد چشمان مادر، گویی زیر نویس فارسی دارد...

دستانش را که نوازش می کنم...

داستانی دارد دستانش.!!!

 

نیرواناجم


شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : حسن سلمانی

از دست دادن هر انسانی که دوستش می داشتم آزار دهنده بود...

گر چه اکنون متقاعد شده ام که هیچکس کسی را از دست نمیدهد...

زیرا هیچکس مالک کسی نیست...

این تجربه واقعی آزادی است: داشتن مهترین چیزهای عالم بی آنکه صاحبشان باشی.


"از کتاب یازده دقیقه پائولو کوئیلو"

فرستنده: نیروانا جم

شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 9:58 :: نويسنده : حسن سلمانی

بعضی ها هیچ وقت آدم نمی شوند، در چرخه ی تکامل، چه طور ظاهر آدم یافتند؟ نمی دانم!

خصلتشان زخم زدن است و خراشیدن روح!

حالا تو بگو؛

چگونه در کنار چنین گرگ هایی اگر چنگ در نیاوری،دوام نمی آوری؟!

نیروانا جم

چهار شنبه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : حسن سلمانی

مزرعه را ملخ ها جویدند

و ما

برای کلاغ ها« مترسک» ساختیم

و این بود

شروع جهالت!!!

نیروانا جم

چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 10:41 :: نويسنده : حسن سلمانی

چه غم انگیز است سرنوشت ماهی کوچک!

وقتی

به هوای جفت خود به اقیانوس می زند

و نهنگ ها

عاشقش می شوند!!!

نیروانا جم

چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 10:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

پرنده ای میان چشم هایت

خواب عاشق شدن می دید

پلک زدی

برای همیشه پرید!!!

همراه

چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 9:22 :: نويسنده : حسن سلمانی

اینجا

زمین ارزان تر از همه چیز

انسان،

نرخش هم به روز نیست

اما

مصرفش تاریخ دارد

سلام، تولیدش!

و انقضایش،

خداحافظ!!!

نیروانا جم

چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 9:19 :: نويسنده : حسن سلمانی

بارن

فقط همین جایی از قصه که من ایستاده ام می بارد

دو قدم این طرفتر

دو قدم آن طرف تر

همیشه آفتاب است!

همراه

چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 9:15 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« اختر چرخ ادب»

                   به بهانه ی بیست و چهارم اسفند؛ روز بزرگداشت پروین اعتصامی.

         چند سالی که مدیر یا معاون مدرسه بودم و می شد که دانش آموزان را به اردوی تفریحی و زیارتی قم جمکران می بردم؛ آن ها را به صف می کردم و به حیاط اصلی حضرت معصومه(س) می بردم. رو به گنبد می ایستادیم و به خواهر بزرگوار امام رضا(ع) درود و سلام می فرستادیم. بعد دانش آموزان را به طرف آرامگاه یوسف اعتصام الملک و دختر ادیب و شاعرش پروین- می بردم و از همه می خواستم برای شادی روح این پدر و دختر فرزانه صلوات بفرستند و فاتحه ای بخوانند؛ ومن دینم را به عنوان یک ادب دوست به ستاره پرفروغ شعر فارسی ادا کرده باشم.

          گذشته از تمام مضامین بلند حکیمانه و اخلاقی و پند و اندرز که در دیوان وزین پروین به وفور به چشم می خورد، دو شعرش عجیب به مخاطب دیروز، امروز و فردا، چشمک می زند؛« اشک یتیم» و « مست و هشیار»!

     



ادامه مطلب ...
یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:پروین,اختر,شعر,حسن سلمانی, :: 15:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

چه خنده دار است که،

ناز را می کشیم

آه را می کشیم

انتظار را می کشیم

فریاد را می کشیم

درد را می کشیم

ولی بعد از این همه سال

آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم

دست بکشیم...!

نیروانا جم

شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : حسن سلمانی

باز باران بی ترانه

بی هوای عاشقانه

بی نوای عارفانه

در سکوتی ظالمانه

خسته از مکر زمانه

غافل حتی از رقابت

هاله ای از عشق و نفرت

قطره هاب بی طراوت

دیدن مرگ صداقت

روی دوش آدمیت

می خورد بر بام خانه...!

نیروانا جم

شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 10:21 :: نويسنده : حسن سلمانی

ما در دنیایی زندگی می کنیم که فلش مموری هایش روز به روز کوچکتر می شوند و باظرفیت تر؛ در حالی که آدم هایش روز به روز بزرگتر می شوند و بی ظرفیت تر!!!

نیروانا جم

شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : حسن سلمانی

مردم همگی رد می شوند؛

چه امتحان سختی است، خیابان!!!

نیروانا جم

شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : حسن سلمانی

دلم یک اتفاق می خواهد...

یک تلفن نا آشنا...

با بی میلی جواب بدهم...

و صدای تو...!

نیروانا جم

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان