الهه ی الهام
انجمن ادبی

یک « دوست وفادار» تجسّم حقیقی از جنس آسمان است؛ اگر پیدا کردی، قدرش را بدان.

همراه

شنبه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 9:47 :: نويسنده : حسن سلمانی

دلم یک اتفاق می خواهد...

یک تلفن نا آشنا...

با بی میلی جواب بدهم...

و صدای تو...!

نیروانا جم

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

راستش را بگو؛

در زندگی قبلی ات یک لیوان شیرنسکافه ی داغ نبودی؟!

تلخ، شیرین، گرم و خواستنی؛

و به شدّت آرام بخش!

نیروانا جم

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : حسن سلمانی

همیشه پخته تر نمی شوی؛

گاهی می سوزی و ته می گیری...!

همراه

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : حسن سلمانی

با چتر باشم یا بدون چتر، فرقی نمی کند.

بی «دوست» خیس بارانم!

علی فراهانی

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:47 :: نويسنده : حسن سلمانی

از سادگی یک لبخند که می گریزم،

ناگهان به قهقهه ی خشم کودکانه ای اسیر و دچار می شوم.

حکایتی است نقش زدن بر بوم انتظاری که حتی نمی دانی به انتظارش نشسته ای..!

همراه

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:44 :: نويسنده : حسن سلمانی

«دارم میمیرم»


اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه. گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشا الله که بهت سلامتی میده!
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش.گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمی اومدم،کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم ، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد. با خودم می گفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن. آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم. بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمی کردم و دوستشون داشتم. ماشین عروس که می دیم از ته دل شاد میشدم و دعا می کردم. گدا که می دیدم از ته دل غصه می خوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک می کردم. مثل پیر مردا برا ی همه جوونا آرزوی خوشبختی می کردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت می رفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

گرد آوری: 401

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 9:33 :: نويسنده : حسن سلمانی


یک داستان جالب (آسانسور)
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جداشدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟

پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، ونمیدانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیواربراق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، دراین وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!

گرد آوری:
401


شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 10:19 :: نويسنده : حسن سلمانی

مردم همگی رد می شوند؛

چه امتحان سختی است، خیابان!!!

نیروانا جم

شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : حسن سلمانی

«پیرزن زرنگ و باهوش»


یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 ملیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت .

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد.

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

گرد آوری: 401

شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : حسن سلمانی

«گلی از گلستان(8)»

  «مراقبت از گزند آن كس كه از انسان مى ترسد»

((هرمز)) فرزند انوشيروان (وقتى به سلطنت رسيد) وزيران پدرش را دستیگر و زندانى كرد. از او پرسيدند: ((تو از وزيران چه خطايى ديدى كه آنها را دستگير و زندانى نموده اى ؟))

هرمز در پاسخ گفت : خطايى نديده ام ، ولى ديدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد كامل به عهد و پيمانم ندارند، از اين رو ترسيدم كه در مورد هلاكت من تصميم بگيرند. به همين خاطر سخن حكيمان را به كار بستم كه گفته اند:

از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چو صد بر آيى بجنگ

از آن مار بر پاى راعى زند
كه برسد سرش را بكوبد به سنگ

نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ

هدیه:401

شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 10:9 :: نويسنده : حسن سلمانی

« گل هاي پامچال»

اسفند؛ ماه زيباي خدا، آخرين ماه سال نيست؛ مقدمه و نويدبخش بهاري دل انگيز و پيشاهنگ سبزه و شكوفه و ديباچه ي دفتر زندگي و سر زندگي است.

و خوشا به حال من كه شماري از دوستانم مثل گل پامچال (تنها گلي كه پيش از بهار مي شكفد) متولدين اسفند ماه هستند!!!

سميرا ميرزاجاني- عضو قديمي انجمن

زهرا اروجلو- عضو قديمي انجمن

غلامرضا حاجي محمد- همكار و دوست انجمن

جواد ولي پور- همكار و دوست عزيز

و همه ي اسفندي هاي عزيز و دوست داشتني؛

تولدتان مبارك!!!

دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:تولد,گل,پامچال,تبريك, :: 9:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

ما در دنیایی زندگی می کنیم که فلش مموری هایش روز به روز کوچکتر می شوند و باظرفیت تر؛ در حالی که آدم هایش روز به روز بزرگتر می شوند و بی ظرفیت تر!!!

نیروانا جم

شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : حسن سلمانی

تلفن ثابت سیاه رنگ شماره گیر پدر :

« هیچ کس همراه نیست ، تنهای اوّل!!!»

401

شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : حسن سلمانی


اشک های مادر... مروارید شده است در صدف چشمانش...

دکترها اسمش را گذاشته اند آب مروارید...

حرفها دارد چشمان مادر، گویی زیر نویس فارسی دارد...

دستانش را که نوازش می کنم...

داستانی دارد دستانش.!!!

 

نیرواناجم


شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان