الهه ی الهام
انجمن ادبی
... و گفت که گاهی او را می بیند و خانه اش را هم بلد است. از او خواهش کردم که نشانه ای ، شماره ای، چیزی از او برایم پیدا کند و او قول مردانه داد که این کار را برایم خواهد کرد. شماره ی همراهم را گرفت و گفت به زودی خبرم می کند. همان روز عصر به طرف تهران به راه افتادیم. نزدیکی های هشتگرد بودیم که که تلفنم زنگ خورد. شماره ای ناشناس روی صقحه بود اما صدایی که از گوشی می آمد صدایی کاملاً آشنا بود.« سلام...»ابوالفضل خمسه؛ خودش بود و پایان یک بی خبری سیزده ساله! و اما بار سوم، حالاست که کتاب ارجمند گابریل گارسیامارکز و برنده ی نوبل ادبی 1982، پیش رویم است و هنوز خواندنش را شروع نکرده ام. از سالی که دیپلم گرفته ام تا حالا بیست و سه سال می گذرد و در این سال ها خواندن این کتاب یکی از برنامه های جدی ام بوده است تا امروز عصر که با پسر ارشدم « علی» در میان قفسه های کتابخانه ی مصطفی خمینی اسلامشهر به دنبال کتاب می گشتیم،« صد سال تنهایی» مثل کهربا من را به سوی خود کشید. ذوق زده و سراسیمه از لابلای دیگر کتاب ها بیرونش کشیدم و از متصدی کتابخانه خواستم که آن را به من امانت بدهد. چه حس خوبی دارم حالا...! حسن سلمانی اسلامشهر نظرات شما عزیزان:
خیلی براتون خوشحالم.این یکی ازتجربیات بزرگ زندگیم بوده که برای یافتن پاسخ کافیه سوال پیش روت باشه اگه سوال توفراموش نکنی سرنخ هایک روز نه یک روزجلوی چشمت گذاشته می شوندو وای به حالت اگه سوالت یادت رفته باشه...
به همین خاطرامکان نداره بایک سوال زندگی کنی وجواب نگیری.این دور ازتقدیر خداوندیه. زندگی تون سرشارازجواب باد.:
سلام خوبی؟وبت عالیه خوشحال میشم به منم سر بزنی ونظر بدی راستی لینکم کنی
پنج شنبه 21 شهريور 1387برچسب:اورسون ولز,ابوالفضل خمسه,گابریل گارسیا مارکز,حس خوب, :: 22:0 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|