الهه ی الهام
انجمن ادبی


  « ميخشو بكوب سر زبون من»


يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت. ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گذاشته بود ،بيرون آورد تا بخوره. هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد.
مرد طبق عادت همه مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت:« رد احسان گناهه.»
از اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد: «افسار اسبم رو كجا بكوبم.»
طرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :« ميخشو بكوب سر زبون من !»

گرد آوری:401



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 9 آذر 1392برچسب:مثل آباد,401,میخ,الهه ی الهام, :: 21:15 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان