«اوسا علم....درد و ورم اين كه نبود سر علم»
یه خياطي بود كه هر وقت پارچه اي براي دوختن لباس براش مياوردن يه تيكه از ازش به عنوان سر قيچي برميداشت.
تااينكه زد و يه شب خواب ديد كه قيامت شده و اون تو صحراي محشره و تكه هايي كه از پارچه ها كه به عنوان سر قيچي برداشته بود سر يه علم آتيش آويزونه و دارن اونو به جهنم ميرن.
هراسون از خواب پريد و كله سحر رفت در مغازه و به شاگردش گفت :از اين به بعد اگر خواستم سر قيچي بردارم بگو اوسا علم تا ياد خوابم بيفتم.
چتد روز گذشت و تا يه روز يه پارچه گرون قيمت براش آوردن تا با اون يه قبا بدوزه .
خياطه همين كه چشمش به اون پارچه افتاد دلش نيومد از اون پارچه بگذره و قيچي رو آورد تا يه تيكه از اون رو براي خودش برداره.
شاگردش جلو اومد و گفت:اوسا علم اوسا علم.
خياطه كه نميتونست از اون پارچه نفيس دل بكنه گفت:درد و ورم اين كه نبود سر علم.
گردآوری:401
نظرات شما عزیزان: