الهه ی الهام
انجمن ادبی
«ذره»
بسم الله ا الرحمن الرحيم
من ذره اي شناورم كه تعلق زميني از من دور است
من ذره اي شناورم كه تملق در قاموس واژگانم نيست
من ذره اي شناورم که با نگاه تو از چشمه ي معرفت سيراب مي شوم
من ذره اي شناورم که در دل هستي با ضربان تو در رگهاي زمان جاري ميشوم
من ذره اي شناورم که در سيال ذهن بشر گاه آلوده و گاهي معطرم
من ذره اي شناورم که زير نور مهر رقص كنان بسوي تو در اوج لذتم
من ذره اي شناورم که در كعبه ي وجود پيوسته در طواف و نماز و ذكرياربم
من ذره اي شناورم كه روي برگ های زرد پا ئيزي آ رام به خواب مي روم و در انتظار بهار ديگرم
من ذره اي شناورم كه دراعراف مي خندم و در انتظار صور ديگرم
من ذره اي شناورم كه فارغ از همه درد مشتاق وصلم و خرسند از اين خجسته وصلتم
من ذره اي شناورم که روي بالش ابر مي خوابم و در انتظار باد ديگرم
من ذره اي شناورم که روي آبفرش دريا هميشه در نوسان هجر و وصل ابهرم
من ذره اي شناورم كه روي لبه ي خورشيد راه مي روم و پيوسته شاهد طلوع ديگرم
من ذره اي شناورم كه با ماه نقره اي همكيشم و بدور زمين در سفرم
من ذره اي شناورم كه به همراه قاصدك مي رقصم و عطر اميد در هوا مي پراكنم
من ذره اي شناورم كه دردل شب سجده كنان شاهد معراج احمدم
من ذره اي شناورم كه با جمع فرشتگان شاهد تجلي نماز محمدم ( ص )
غلامرضا حاجی محمد
نظرات شما عزیزان: م.ج
ساعت21:29---16 آذر 1391
سلام استادجان.
امیدوارم خوب و خوش باشید... کتیبه فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بودو ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي زن و مرد و جوان و پير همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي و بازنجيراگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود تا زنجير ندانستيم ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم چنين مي گفت فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت چنين مي گفت چندين بار صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت و ما چيزي نمي گفتيم و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي گروهي شك و پرسش ايستاده بود و ديگرسيل و خستگي بود و فراموشي و حتي در نگه مان نيز خاموشي و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود , شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد , يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را و نالان گفت : بايد رفت و ما با خستگي گفتيم: لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيزبايد رفت و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند كسي راز مرا داند كه از اين رو... به آن رويم بگرداند و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم و شب شط جليلي بود پر مهتابه زينسان بارها بسيار چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي و ما با آشناتر لذتي ،هم خسته هم خوشحال ز شوق و شور مالامال یكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود به جهد ما درودي گفت و بالا رفت خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند و ما بي تاب لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت مانددوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم بخوان ! او همچنان خاموش براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد پس از لختي در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كردفرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد نشانديم شب دست ما و دست خويش لعنت كرد چه خواندي ، هان ؟ مكيد آب دهانش را و گفت آرام نوشته بودهمان كسي راز مرا داندكه از اينرو به آرويم بگرداند نشستيم و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم و شب شط عليلي بود یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|