داستان: دوم شخص، غایب... حسن سلمانی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

  

« دوم شخص، غایب»

مثل دو تا فرشته ای که روی شانه های چپ و راستت مدام در پروازند و کارهای خوب و بدت را یادداشت می کنند تا روز حساب به حسابت برسند؛ یکی دیگر هم هست که همیشه با توست. تو هیچ کدامشان را نمی بینی، اما از همان سال های اول کودکی تو را با آن ها آشنا کرده اند. به تو گفته اند که فرشته ی سمت راستی کارهای خوب و فرشته ی سمت چپی کارهای بدت را می نویسد. امّا درباره ی آن دیگری کسی چیزی به تو نگفته، ولی تو حضور او را بیشتر از آن دو فرشته احساس می کنی. نه دیدی اش و نه حتّی اسمش را می دانی.

                                                                                                     سیما- همسرت- بیشتر دوست داشت عید امسال را به مشهد بروید، امّا در نهایت پیشنهاد تو را پذیرفت و قرار شد تعطیلات نوروزی را در کنا دریا و جنگل های شمال بگذرانید.

نیمه شب است و توبر بالای تخته سنگی که جلبک ها و خزه ها خودشان را به آن چسبانده اند، ایستاده ای و امواج خزر به آرامی خودشان را به صخره ها می کوبند و کف می کنند و ذرّاتشان به پوست صورتت می نشیند.چراغ های خودرویت را رو به دریا روشن کرده ای و سیما و پسرت سینا با شادی در روشنایی آن با بیلچه و کامیون اسباب بازی، ماسه ها را جابه جا می کنند و قلعه می سازند. از برخورد لطیف ذرات آب دریا با صورتت لذّت می بری و حواست نیست که آسمان هم شروع کرده است به باریدن بدو ن آن که رعدی و برقی در کار باشد.

سیما دست سینا را می گیرد و دو نفری به طرف خودرو می دوند. صدایت می کند: «بیا بریم دیگه، بچّه سرما می خوره ... زود باش خیس شدیم.» از بالای سنگ ها پایین می آیی و در حالی که پاچه ی شلوارت خیسِ خیس است، خودرو را روشن می کنی و به طرف خانه ای که برای سه شب اجاره کرده ای  به راه می افتی.

سیما با هوله موهای بلند و مشکی سینا را خشک می کند و لباس هایش را عوض می کند. تو، از فلاسک، سه لیوان چای می ریزی و شاخه های نبات را در آن ها حل می کنی و از سیما می خواهی که هم خودش بخورد و هم به سینا بدهد تا دل پیچه نگیرد. آنها هنوز کنار بخاری خودشان گرم و خشک می کنند. تو چای نباتت را سر می کشی و بلند می شوی و می گویی:«شما بخوابید. روی بچّه رو بکش که سرما نخوره. منم می رم پایین در و پیکر ماشینو قفل کنم.برای صُبونه چیزی لازمه که بخرم؟» سیما سرش را به طرفت می چرخاند و می گوید:« ساعت دوی نصفه شبه، کدوم مغازه بازه؟ تو هم بگیر بخواب ، صُب می ری می خری.» امّا تو به دنبال بهانه ای هستی که از زیر ان سقف فرار کنی. می گویی:« شب عیده. بعضی مغازه ها بازن هنوز. شما بخوابید.»

-                                                                                                                                                                                                                                                                                                         -«امّا دلم شور می زنه.»

-                                                                                                                                                                                                                                                                                                         -«از چی می ترسی؟ مگه بچه ام که گم شم؟نمی خوام برم صید کوسه که. زود برمی گردم.»

سواری ات را قفل می کنی و پیاده به راه می افتی. بیرون از خانه هوا بارانی است. امّا نه بارانی که تا حالا دیده ای. انگار از یک نمکپاش خیلی بزرگ قطرات ریز و یکنواخت ، به آرامی می بارد. بدون آن که سر و صدا و سوز و سرمایی در کار باشد. بیشتر شبیه رویاست تا واقعیت. امّا همین رویای تو، واقعیت زندگی اهالی شمال است.این را از گفت و گوی کوتاهی که با فروشنده ی سوپرمارکت داری می فهمی. چراغ های رنگی سوپرمارکتی در نبش خیابان تو را به داخل مغازه هدایت می کند. در را باز می کنی و «سلام» می دهی.مرد بیست و چهار پنج ساله ای با روی خوش از پشت دخل جواب می دهد:«سلام داداش، عیدت مبارک!»

-«مگه سال تحویل شده؟»

-«نه داداش هنوز سه چار ساعتی مونده. نزدیک طلوع آفتاب تحویل می شه.» کسی که با او حرف می زنی لهجه ی آذری دارد نه مازنی، نه گیلکی. می پرسی:«ترکی؟»

-«بله داداش، بچّه ی سرابم.»

-«پس اینجا؟»

-«دنبال یه لقمه نون حلال. فروشنده ام.»

-« تا کی بازی؟»

-« اینجا شبانه روزیه... من فروشنده ی شبم.»

-« چه بارون قشنگی می باره! نه بادی، نه رعدی، نه برقی!»

-« این که خیلی عادیه. شاید تا یه هفته، ده روزهمین جوری یه ریز بباره.»

-« من می رم ساحل و موقع برگشتن چیز میز می خرم. فعلاً دو نخ سیگار و یه قوطی کبریت بده بی زحمت.»کبریت و سیگارها را از روی کفه ی ترازو برمی داری و به جایش یک اسکناس سبز می گذاری. از فروشنده با زبان آذری، خداحافظی می کنی و به طرف ساحل راهت را کج می کنی.بدون چتر و در زیر نم نم باران به ساحل ماسه ای می رسی. در این لحظات تنها چیزی که به ذهنت می رسد فقط یک مصراع از یک غزل است که سال ها پیش شنیده ای. چند بار زیر لب زمزمه اش می کنی«مثل هوای تو بارانی ام دریا.»

                                                                                                                                                                                                          ساعتی پیش که با خانواده ی کوچکت در همان جا بودی؛ قهوه خانه ی ساحلی که روی ستون های قطور چوب های جنگلی ساخته شده، هنوز مشتری داشت. امّا حالا فقط مهتابی های بیرون قهوه خانه روشن است و کسی به آن جا رفت و آمد نمی کند.هیچ کس در ساحل نیست. همه رفته اند که تا دو سه ساعت دیگر کنار سفره ی هفت سین و سبد سبزه و تُنگ بلور ماهی قرمز، شروع سال نو را جشن بگیرند. تو هستی و ساحل خالی از آدمیزاد و یک آسمان بی نهایت بادلی پُر و یک دریا پر از آب با طعم شور اشک.

چند ماه پیش که روی ماسه های همین ساحل با پای برهنه قدم می زدی،احساس می کردی که چیزی کم است و بدون سیما و سینا خوش نمی گذرد. با خودت می گفتی:« جای سیما و سینام خالیه!» امّا همین یک ساعت پیش به این نتیجه رسیدی که حتی وجود آنها هم خلائ گمشده ای را که نمی دانی کیست یا چیست، جبران نمی کند. سیما زن خوب و بسازی است. دوستت دارد و تو و سینا همه ی عشق و زندگی اش هستید. پسرت هم که به قول خودش به اندازه ی ستاره های آسمان و قطره های باران و ماهی های دریا دوستت دارد. همین حالا که به خیال خود خواسته ای کمی با خودت خلوت کنی، دلت برایشان تنگ شده و نگرانی که پتو از روی سینا کنار نرفته باشد و یا نکند که سیما از خواب بپرد و تو را در کنارش نبیند و بترسد. زمانی فکر می کردی که سیما همان نیمه ی گمشده ای است که برایت کنار گذاشته و تو باید تلاش کنی تا حق و سهمت را از دنیا بگیری و بالاخره به هر قیمت و زحمتی که بود او را به دست آوردی.تولد سینا خوشبختی ات را کامل تر کرد. در هر سفری که مجبور بودی به تنهایی بروی، خانواده ی کوچکت را در کنار خودت تصور و تجسم می کردی و با چمدانی پر از سوغاتی به خانه بر می گشتی تا به آن ها بفهمانی که در هر لحظه به یادشان بوده ای. امّا امشب پی بردی که سیما و سینا هم نتوانسته اند آن حفره ی آزار دهنده ی ذهن و قلبت را پر کنند.

« کمال!» چیزی است که برای رسیدن به آن همیشه به دنبال کسی بوده ای که تمامت کند. همان که با فرشته های روی شانه هایت حسش می کردی و نمی شناختی اش. همان که آرزو می کردی هر وقت که لازم بود رو به رویت بنشیند و با هم چای بخورید. یک سیب را باهم گاز بزنید. شمعی را با هم روشن کنید و فوت کنید. غم و شادیت را از چشم هایت بخواند. دستت را بگیرد و شانه اش تکیه گاه گریه ها و سایه اش سایه بان شادی هایت باشد. تویی که اهل هیچ دود و دمی نیستی؛ همین امشب بدون آن که بدانی دو نخ سیگار خریدی؛ یکی برای خودت و یکی هم برای دوم شخص غایب. این اصطلاح«دوم شخص غایب» را همین حالا ساختی بدون آن که به آن فکر کرده باشی.

در هر رابطه ی دوستانه ای که پیش آمده است و در وجود هر کدام از دوستانت به دنبال همان شخص غایب بوده ای؛ امّا هر کدام از آنها، فقط جنبه ای از آن شخص را داشته اند و بعد از مدّتی پی برده ای که هیچ کدام از آن ها، آنی نیست که تمام عمر به دنبالش گشتهای و گاهی از این جست و جو کارت به جنون کشیده است.

قبل از حرکت به طرف شمال، اسکناس های تازه و تا نخورده ای را برای عیدی دادن به سیما و سینا لای قرآن ماشینت گذاشتی؛ چون آن ها تنها کسانی هستند که موقع تحویل سال کنارت هستند. امّا حالا غیر از آن ها کسی را می خواهی که تا چند ساعت بعد اولین کسی باشد که صورتش را ببوسی و نوروز را به تبریک بگویی. کسی که حتی در خواب هم ندیدی اش  و حتی نمی دانی که زن است یا مرد.

دانش آموز دبیرستانی که بودی، دیوار اتاقت را پر کرده بودی از عکس های کسانی که دوستشان داشتی و برایت جالب و جذاب بودند. شاملو، بوگارت،گارسیا مارکز،شریعتی، چه گوارا،داریوش، پله و چند نفر دیگر. حتی به جای عکس دختری که دوستش داشتی و به هر دلیل نمی توانستی عکسش را به دیوار بچسبانی؛ یک کارت پستال تمام رنگی از گل هم نامش « یاسمن» را به دیوار چسبانده بودی. همان موقع هم می دانستی که یاسمن ،آنی نیست که به دنبالش هستی. برای همین سیما را برای همسری انتخاب کردی. عکس ها را به شکل منظومه شمسی و روی مدارهای فرضی چیده بودی؛ امّا هیچ وقت جای خالی منظومه ات پُر نشد که نشد. قاب خالی وسط منظومه برای همیشه خالی ماند و تو هر شب قبل از خواب آن قدر به آن خیره می شدی تا خوابت ببرد.

سیگارها را از جیبت بیرون می آوری.یکی را که سهم اوست به طرف دریا پرتاب می کنی امّا چون وزنی ندارد با نسیم ساحلی جلوی پایت به زمین می افتد. نگاهش می کنی. چشمت به یک ماهی طلایی کوچک می افتد که امواج آن را با خود به ساحل آورده و روی ماسه ها جا گذاشته اند.خم می شوی و ماهی را از روی ماسه ها برمی داری. تمام نیرویت را به دستت می دهی و تا جایی که می توانی ماهی را به طرف دریا پرتاب می کنی. ماهی کوچولو به آب می رسد و تو نفس راحتی می کشی. سیگار خودت را لای لب هایت می گذاری. قوطی کبریت خیس خورده و وارفته است و آتش نمی گیرد. ناراحت نمی شوی و با خودت می گویی:« حتماً سرّی در کاره!» سیگار خودت را هم به ماسه ها و صدف ها می بخشی. ناگهان و در نهایت ناباوری می بینی از جایی که ایستاده ای، ردّ یک جفت پای برهنه، به طرف دریا، روی ماسه ها افتاده و در گودی آن ها آب جمع شده است. ردّ پاها درست از جلوی پای تو شروع شده و تا خود آب ادامه دارد. در نور مهتابی های قهوه خانه ی ساحلی هیچ ردّ پایی جز آن ها نمی بینی؛ حتی پشت سرت.

کفش ها را در می آوری و پاهای لختت را در جای پاها می گذاری و قدم به قدم پیش می روی. به آب که می رسی کف سفید امواج ریز دریا، پایت را قلقلک می دهد و موقع برگشتن ماسه های نرم زیر پایت را خالی می کند. شک نمی کنی و به راحت ادامه می دهی.

حالا فقط تو هستی و آسمان بارانی بالای سرت و دریای آرام و بی انتهای پیش رویت و کسی که بالاخره پیدایش کرده ای. مثل یک اسکی باز روی آب راه می روی و می چرخی و می رقصی. دستت در دست کسی است که نمی گذارد فرو بروی. با خودت فکر می کنی حالا می توانی  تا ان سوی دریا روی آب راه بروی بدون آن که بترسی یا خیس بشوی. چون دوم شخص همیشه غایبت ، حالا حاضر است و هوایت را دارد. حالاست که می فهمی چرا همیشه تماشای دریا حتی از قاب تلوزیون یا پرده ی سینما هم به تو آرامش می داده است.

حسّی که داری شبیه خمیازه ی غنچه ی در حال شکفتن است. مثل شبنم یخ زده ای که با اولین اشعه ی خورشید ذوب می شود و مثل مروارید غلتان روی گلبرگهای مخملی رُز، می لغزد. مانند رنگین کمانی که با رنگ های روشن و شادش مثل یک پُل دو طرف زمین را به هم پیوند می زند. مثل نسیمی که در گرمای تابستان به زیر پیراهنت مدود و اندام عرق کرده ات را خنک می کند؛ یا مثل یک فنجان چای که در سرمای زمستان گرمی و زندگی را به رگ هایت تزریق می کند. مثل ترکیدن بادکنک کوچکی توی قلبت که یکهو از هرچه حسّ خوب و دلپذیر است، پُر و خالیت می کند. حالا احساس می کنی می توانی مثل یک مرغ دریایی هم در آسمانپرواز کنی، هم به زیر آب شیرجه بزنی و هم روی سطح آب موج سواری کنی. از تجربه ی  ناگهانی و همزمان این همه حسّ خواستنی، در پوستت نمی گنجی.

صدای بوق و نور چراغ یک قایق موتوری حواست را پرت می کند. دوم شخص باز هم غیبش می زند و تو می مانی و آسمان ظلمانی بالای سرت و دریای عمیق و خوفناک زیر پایت. رها شده ای. فرو می روی و سراسیمه دست و پا می زنی که غرق نشوی. آب تلخ و شور دریا که بوی تند ماهی دارد به گلویت می دود. چشم هایت می سوزد و دنیا پیشچشمت تاریک و تاریک تر می شود.

مردی از لبه ی قایق به طرفت شیرجه می زند وبا مشت و لگد تو را تا قایق هل می دهد.قایقران دستت را می گیرد و می کشدت توی قایق. با کف دستش به پشتت چند ضربه می زند. دل و روده هایت به هم می آید و آب تلخی را بالا می آوری و حالت بهتر می شود. به ساحل که می رسید ،دو نفری زیر بغلت را می گیرند و پیاده ات می کنند. سیما خودش را به تو می رساند. دست و پایش می لرزد و زبانش بند آمده است. مردی که تو را از آب گرفته است از سیما می پرسد:« خانم شوهرت قرص مصرف می کنه؟» سیما هاج و واج سؤالش را با سؤالجواب می دهد:« قرص چی آقا؟» مرد توضیح می دهد:« قرص افسردگی، چه می دونم اسکیزو، شیزو...؟»

سیما نمی فهمد که او چه می گوید و جواب می دهد:« نه قرص نمی خوره.» قایقران دخالت می کند و می گوید:« پس اگه قرص نمی خوره معلوم می شه که حتماً قرص خورده که...»سیما کلافه است و به میان حرفش می پرد و می گوید:«چی دارید می گید آقا؟ نه قرص خورده نه قرصی داره که بخوره.» قایقران باز هم می پرسد:« خانم، قرص اکس، روان گردان؟ از این قرصای...؟» سیما عصبی شده است و به گریه افتاده و می گوید:«آقایون به خدا اون اهل این کارا نیست. اون حتی سیگار هم نمی کشه.»

کم کم بگو مگوی بی نتیجه ی سیما و مردها را نمی شنوی؛ مثل اینکه عمداً صدای تلوزیون را به تدریج کم کرده باشی. فکر می کنی که آن ها فقط دست به یکی کرده اند که دست تو را از دست محبوبت جدا کنند و موفق هم شده اند.نیش خندی به لب هایت می نشیند و در پشت آن به این فکر می کنی که چرا واقعاً به ذهن کوچک هیچ کدامشان نرسیده است که تو چه طور تا دویست یا سیصد متر و شاید هم بیشتر از ساحل دور شده و روی آب راه رفته ای بدون آن که خیس بشوی؟

به آرامی چشم هایت را می بندی که قیافه هایشان را هم نبینی؛مثل این که عمداً تصویر تلوزیون را مات  و محو کرده باشی. حسن سلمانی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 14:13 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان