الهه ی الهام
انجمن ادبی
« آشیان»
آشیانش را سیمرغ
بر فراز قلّه ای پهناور
چون نگینی خالی
به عبث ساخته بود.
او نمی دانست
آشیان ساختنش
چون تبی وهم آلود
چون حبابی خالی
در درون قفس تنگ تنش
به تلاطم بسته است
و در این تیرگی جانفرسا
دخترک گریان بود
او برای طپش قلب و تنش
پی جایی می گشت
پی یک بستر گرم
به عبث بود خیال خامش
توی یک جاده ی بی فردا
مقصد رهرو ما
چاله ای بود پُر از عقرب و مار
عقرب و مار برایش خواندند:
« آشیانت اینجاست»
دخترک قلبش را به تانی بگرفت
و برای طپش قلب و تنش
ضجّه ای نالان کرد
ضجّه اش را قلبش به تمامی بگرفت
و تمام قلبش
ضجّه ای شد خاموش
آشیان ساخته شد
عقرب و ما تنش را بردند
توی آن چاله ی تنگ
و رهایش کردند
سالیانی بگذشت
رهگذاری شادان
در شبی مهتابی
ناگهانی لغزید
استخوانی را دید
خنجرش را برداشت
استخوان خالی بود
استخوان چون تسبیح
گردن آویز وجودش گردید
وندایی مبهم
از درون تسبیح
رهرو شادان را توی یک قاب سیاه
به توجه واداشت.
دخترک می خندید
رهگذر گریان شد
قاب را هم برداشت
جامه دانش را نیز
با شتابی خالی
راه خود را کج کرد
دخترک می خندید
آشیان یافته بود.
نیروانا
دوست و همکار الهه ی الهام
نظرات شما عزیزان: شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|