الهه ی الهام
انجمن ادبی
« هدیه تولد...» تمام دخترکان زنده به گور زنده بودند اگر تو بودی و عصر جاهلیت بود. مرد صحرا بت کلامش را هر چه زیبنده و فریبنده به حریر کعبه می آویخت اگر تو بودی و آفتابت هر روز زندگی آفرین و گرمابخش به زمین مرده می تابید. ** اگر تو بودی و من بودم و تولدت هر روز صبح هر روز ، یک غزل یک ترانه، یک تصنیف یک سبد شعر ناب شورانگیز یک پیاله از آرزو لبریز یک بغل واژگان سحرآمیز نیلی از ناشنیده های ناگفته پیش پاهای تو که چون اهرام باشکوهی و بکر و رمزآلود صادقانه نثار می کردم. ** اگر... اگر تو باشی و من باشم و تولدت هر روز، من خدای زمین و زمان شعر خواهم شد. تولدت بهانه ی شعراست و ولادت شاعر! حسن سلمانی
ما به هم بدهکاریم من به تو، تو به من چوب خطمان پر است و شلوغ ** تپش نامنظم دل نکند یادت نیست؟ سرخی گونه های شرم آلود شرم از لذت خفیف گناه التماس تداوم دو نگاه خون بهای اولین دیدار لحظه ی شیرین سلام و تلخ وداع قهر و آشتی و گریه و خنده تب شب های تا سحر بیدار انتظار قرار آینده ** لحظه لحظه ی عمر و جوانی و پیری را من و تو به هم بدهکاریم می شود آیا خرید یا که فروخت؟ بی حساب اگر بشویم، آیا سر و کارمان به هم نمی افتد؟ خشت، خشت بنای این معبد سهم تو از من، سهم من از توست چاره ای نیست اگر تو می خواهی خشت های مرا بکن، بده، بروم هرچه هم ماند از این بیغوله مال تو ناز شستت گوارای وجودت نوشت! حسن سلمانی 4/10/84
من پشیمانم از این که به تو گل «به به چه گل سرخ قشنگی؟!» وای برمن! وای بر تو! وای بر آنچه میان من و توست! حواست کجاهاست؟ های! کمی هم به من فکر کن نباید بگویی: «چه صخره های بلندی! عجب هوای لطیفی! چه آسمان کبودی! چه آفتاب و چه مهتابی! چه آبشار و چه رودی!» چرا کمانک هفت رنگینک آسمان باید میان تو و من فاصله بیندازد؟ چه دلیلی دارد مهربانی خدا را به رخ من بکشی؟ من حسودم، آری تو هم حسادت کن که این ضمانت عشق است... حسن سلمانی 23/7/87
چه طور شد که به هم مبتلا شده ایم؟ بماند. بدون آن که بدانیم «کی؟ کجا؟وچگونه؟» دچار هم شده ایم چنانکه ماهی سرخ و تُنگِ تَنگِ چنانکه گل به چهچه بلبل چنانکه من به قهقهه هایت چنانکه هرچه به عادت... جدایمان نکند کاش! هوای آزادی و دریای نیلگون ای کاش! حسن سلمانی 14/12/86
-«سرد شد، از دهان افتاد،نوش کنید» -«علاقه ای به چای ندارم، شما -«به خاطرتان شعری سروده ام که...» سکوت می کنی که بخوانم -«من از تو می خواهم که گوشواره ی شعر تکیده ام باشی» تو باز سکوت می کنی و نگاهم -«من از تو می خواهم رفیق راه افق های ندیده ام باشی» تو همچنان سکوت می کنی و نگاهم و من پی یک مشت واژگان جادوگر: -«بیا الهه ی الهام شعرهایم باش» بلند می شوی و استکان چای می ریزد سکوت را می شکنی: -«چه حرف های عجیب و غریبی چه مرد سرد بی هیجانی!» به باد چادر تو شمع روی میز می میرد! حسن سلمانی 5/2/78 شعرم آبستن است نطفه ای دارد از زخم از خشم و نفرت میوه ی کال خونبار طغیان نطفه ی سرکش و بی مهابا و گستاخ عصیان وای اگر واگشاید چشم بدبین خود را به دنیای خوشرنگتان! این جنینی که این سان از درونم لگدکوب خود من را * پس به ناچار -مصلحت هم در این است- ناخلف طفلکم را نارسیده به دنیا در رَحِم می کشم کودکم را * کودک تلخ و وحشی و ممنوع و آزاده ی من پاره ی تن من تو را می سپارم به گور امانت -گوشه ی دل- جای دیگر گاه دیگر شاعری شاید از من به تو مهربان تر آشنا تر کیک میلاد صد سالگی تو را شمع آجین نماید... تا به جایش تا به گاهش...! من کوهم و کاه توام
آواره ی راه توام بازیچه ی جاه توام با من به از این باش
با من که تباه توام تاوان گناه توام گمراه نگاه توام با من به از این باش
من مشق سیاه توام من بخت پگاه توام همناله، هم آه توام با من به از این باش
من مُهره ی شاه توام من مِهرم و ماه توام افتاده به چاه توام با من به از این باش حسن سلمانی 6/10/86
اگر نشد، بشوم شاعری که لایق توست مرا ببخش به خاطر قحط واژه بوده و بس! شک ندارم کلام نابی هست مثل چشم تو سرکش و مغرور وحشی و بکر و دست ناخورده مثل بخت من همیشه به خواب که هنوز هیچ شاعری آن را نتوانسته مهار خویش کند سنگ، سنگِ کوهساران را پی آن کانی نادر و ناب تیشه تیشه، ذرّه ذرّه خواهم کرد قایقم را به آب خواهم زد چنگ در چنگ خیزابه های بی پایاب غرق خواهم شد غوص خواهم کرد در پی آن بهادُر نایاب دستِ پر باز خواهم گشت با ره آوردِ در خورِ تو جعبه ماهوتی از جواهر شعر شاهدم این ستاره، این مهتاب پیش از آن که رهسپار شوم دعوتم کن به یک شب شعر شب روشن، شب شعور و شراب با زبان سکوت و لهجه ی آب... حسن سلمانی 8/6/88
با تو ای سیبِ سرخِ ملس تنگنای پریشهر آسمانی را ترک خواهم گفت و به پادافره این عصیان تا فراخنای برهوتِ دیوانگی و اختیار هبوط خواهم کرد ای خجسته رویداد ای معصیتِ فراتر از عصمت آبگینه ی غرورم را آماج سنگسار روسپیان خواهم کرد و تن تکیده ام را از صلیب دشنام و لعنت و نفرین خواهم آویخت ای «بهانه»، ای تحفه ی ممنوع خدا تو به آن می ارزی بیشتر حتی هم... حسن سلمانی 88/11/22
پی بهانه های بکر مرور می کنم تمام روزهای رفته را و کوچه های پرسه ی شبانه را همیشه ی خدا، راهی بوده هنوز هم باید راهی باشد زمانه، امّا، هیس! زمانه ی خوبی نیست خوب است مراقب گوش های موش های جرز میعادگاهمان باشیم. -« می شنوند، خیال می کنند خبرهاییست، از کجا می دانند که ما فقط حرف می زنیم، شعر می خوانیم؟! مهم نیست، بگذریم...» به راستی آیا خودش هم فکر می کند که ما فقط حرف می زنیم؟! ولی نه خوب می داند انگار برای باز دیدنش به من بهانه می دهد شوق سرودن ترانه می دهد چه دلخوشم که لیلی ام به پوچی پچ پچه ها هیچ بها نمی دهد. حسن سلمانی 87/4/30 سنگفرشی که بر آن می رقصی از کجا می دانی سنگ گور دختری نیست که پیش از من و تو همچو تو شهره ی شهری بوده ست؟ نیم عریان ،قدح باده به دست مست از هلهله ی مردم مست لبش افسوس کنان که:« گل سر سبد شهر منم دُر یکدانه ی این بحر منم نگه مرد و زن و پیر و جوان سوی من است آفتاب آینه ی روی من است یک جهان دل همه در بند دو ابروی من است.» ولی ،امّا، حالا زیر بی تابی پاهای تو خاموش در اعماق زمین متلاشی شده اعضای بلورین تنش تو هم ای پاره ی آتش که چنین شعله وری سرد و پژمرده و خاموش شوی سال ها از پی هم می آیند باز هم دخترکی مست و ملنگ پای کوبان و قشنگ روی سنگی که نوشته اند نام تو بر آن می رقصد غافل از رقص زمین، ساز زمان و کسی خواهد گفت: « های ای دختر زیبا و زرنگ سنگفرشی که بر آن می رقصی از کجا می دانی...؟» حسن سلمانی 21/8/74 موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|