الهه ی الهام
انجمن ادبی
اندر حکایت ترفیع شغلی معلمان به هر بها و بهانه ای!!!
درختان، اسکلت هابی بلورآجین... پادشاه فصل ها؛ پاییز!!!
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو، فاصله هاست l در مقطع دبیرستان که در س می خواندم،خردادماه را خیلی دوست داشتم.زود قضاوت کردی! بچه ی درسخوان و زرنگی هم نبودم. خردادماه را دوست داشتم زیرا نوید تعطیلات تابستانی را می داد.تابستان یعنی سفر به شهرستانی که آسمانش آبی، زمینش خاکی،آفتابش سوزان، هوایش پاک، دیوارهایش کاهگلی است و از همه مهم تر دیدار با پدربزرگی مهربان! پدربزرگی که دلش مانند حیاط خانه اش بزرگ و با صفا و معطر بود. مکتب نرفته بود ولی بیشتر از افرادی که به مکتب و مدرسه رفته بودند سواد داشت و حافظه اش پر از مثل و شعر و حکایت و داستان های عبرت آموز بود و از همه ی آموخته های خود برای تربیت فرزندان و نوه ها استفاده می کرد. روش تربیتی او به صورت غیر مستقیم بود. حقیقتش را بخواهید چند سال بعد منظور او را از نقل حکایت و داستان فهمیدم. یادم می آید روزی پیرمردی به در خانه پدربزرگ آمد و درخواست آب کرد. پدربزرگم به من گفت:«پسرم برو یک لیوان آب خنک از کلمن برای آقا ببر.» و من هم با احترام این کار را کردم. بعد از انجام این مأموریت، پدربزرگ با مهربانی گفت:«بیا بنشین روی قالیچه ی روی ایوان تا برایت حکایتی تعریف کنم» و بعد گفت:«یکی بود، یکی نبود.مردی تشنه که از بیابان می آمد و تازه به آبادی رسیده بود؛ با پسربچه ای برخورد کرد و به او گفت:«می توانی کمی برایم آب بیاوری؟» پسر گفت:«بله » و به سمت خانه رفت و بلافاصله برگشت و گفت:« آقا دوغ می خورید؟»مرد تشنه گفت:« البته! دوغ هم تشنگی ام را برطرف می کند.» پسر به خانه رفت و با ظرف بزرگ پر از دوغ برگشت و گفت:«بفرمایید دوغ!»مرد که حالا از دوغ سیراب شده بود پرسید:«آیا برای آوردن دوغ از مادرت اجازه گرفته ای؟»پسرک گفت:« آره، مادرم خودش گفت دوغ را ببر.»مرد پرسید:« مگر شما دوغ فروشی دارید؟» پسرک گفت:« نه آقا.» مرد با تعجب پرسید:«مگر خودتان دوغ را لازم نداشتید؟» پسرک خندید و گفت:«نخیر آقا.» مرد با تعجب بیشتر پرسید:« پس چرا..؟»پسرک گفت:« برای این که یک موش خیلی بزرگ توی ظرف دوغ افتاده بود.» مرد با شنیدن این حرف، ظرف سفالین دوغ را محکم به زمین کوبید و آن را شکست. پسر بچه در حالی که گریه کنان به طرف خانه می رفت فریاد می زد:«مادر مردی که برایش دوغ بردم، ظرف دوغ را شکست؛همان ظرفی که در آن به سگمان غذا می دادیم.» یاد همه ی کسانی که قاب شدند و رفتند روی سینه ی دیوار به خیر! به حال دیوار هم غبطه نمی خورم.اگردیوار قاب ها را در آغوش گرفته در عوض ما هم خاطرات خوب و قشنگشان را در قلبمان داریم. «دور شده و رفته هوا خاطره هامون فقط تو عکاسخونه مونده ردّ پاشون رهگذرا یکی یکی تو کوچه شدن گم خاطره شون سیاه و سفید مونده تو آلبوم...» رفیق شفیق الهه ی الهام:401
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|