الهه ی الهام
انجمن ادبی
حتماً به کسانی برخورده اید که در جایگاه خودشان نیستند. امام علی _علیه السّلام _ هم می فرماید:« عدالت یعنی این که هر کس و هر چیز سر جای خودش باشد.» و اگر چنین نباشد یعنی عدالت برقرار نشده است.هر جا هم که عدالت رعایت نشده باشد، معنایش این است که ظلمی روا داشته شده است. این ظلم و بی عدالتی هم شمشیری است دو لبه که یک لبه اش حق کسی را که سر جایش نیست ضایع می کند و یک لبه اش حق کسانی را که باید از آن شخص فایده ببرند از بین می برد. اگر اعتقاد داشته باشیم که هر چیزی حتی یک ریگ جایگاهی در نظام خلقت دارد،چه فاجعه ای رخ می دهد اگر انسانی سر جایش نباشد. در این معادله ی دو دو تا،چهار تا،فاتحه ی جایگاه غصب شده و کسانی که چشم امید به آن دوخته اند خوانده شده است. تمام بلاهایی که بر سرمان می آید، از همین نه برجایگاه بودن ها ست. سخن و رأی نه برجای، پست و مقام نه بر جای، رفتار و کردار بی جا، اظهار نظر بی موقع، شعار بی پشتوانه، سکوت بی محل و صد البته انتخاب ها و انتصاب های نا عادلانه، جاهلانه و ظالمانه! اصلاً لازم نیست که چشم ها را بشوییم و جور دیگر ببینیم؛ کافیست به دور و برمان نگاه ساده ای بیندازیم. همین! یک نمونه را من به شما معرفی می کنم:« زین العابدین چمانی» چمانی کارشناس مترجمی و زبان و ادبیات انگلیسی است که به پنج زبان زنده ی دنیا آشنایی در حدّ تسلط دارد. می تواند همزمان یک شعر را از زبان انگلیسی به فارسی یا ترکی و یا بالعکس ترجمه کند؛ طوری که حس و حال شعر زبان اصلی در حدود نود در صد به مخاطب منتقل شود. و این امکان ندارد مگر با مداومت در مطالعه و احاطه به ادبیات هر دو زبان. ترجمه های زیادی را از او با اصلشان مقابله کرده ام و دیده ام که به قول خودش« قیل وورمیر.» یعنی مو نمی زند. در حال حاضر دبیر زبان انگلیسی دبیرستان های چهاردانگه است. سرشار از احساس و عاطفه است و وقتی شعری را دکلمه می کند با فن بیان مخصوص خودش جان کلام را بر جان می نشاند. مخصوصاً وقتی شعر ترکی را که زبان مادری اش است می خواند. زنگ های تفریح دور از چشم دانش آموزان و در حیاط خلوت مدرسه برای رفع خستگی سیگاری روشن می کند .سیگار کشیدنش هم با بقیه فرق می کند. چمانی فقط سیگار نمی کشد، بلکه با هر پوکی که به سیگار می زند؛مصراعی را در ذهنش می پرورد و یا عبارتی را ترجمه می کند و با پوک عمیق و واپسینش به سیگار، جدیدترین مخلوقش را امضا می کند. اشتباه نشود، سیگار او افیونی برای الهام شعر نیست.شعرش منقلی نیست.احساس ناب انسانی است. شاید در پشت نگاه ژرفی که به سرخی گُل سیگارش می دوزد؛ به این فکر می کندکه:« من کجام؟ این جا کجاست؟!» جای چمانی در مدرسه و سر و کله زدن با بچه هایی که هر روز گستاخ تر و نسبت به درس و تحصیل بی انگیزه تر می شوند نیست.چمانی یک آدم خاص با توانایی های بسیار بالاست که باید خصوصیاتش را شناخت و او را دریافت و نهایت استفاده را از وجودش کرد. بارها در جمع همکاران به جد یا کنایه شنیده ام که گفته اند:« چمانی جای تو این جا نیست. اگر در هر جای دیگری از دنیا بودی بهتر و بیشتر قدر تو را می دانستند.» و من هم این حرف را قبول دارم. باید با او بنشینی و برخیزی تا پی ببری که چه گنج سر به مهری در کنارت داری و از مصاحبتش چه اطلاعات سودمندی عایدت می شود. چمانی تا حالا چندین کتاب و مقاله از زبان های انگلیسی و ترکی به فارسی ترجمه کرده و یک دیکشنری به چاپ رسانده است. در حال حاضر هم مشغول ترجمه ی کتاب « عجایب طبیعت» از انگلیسی به فارسی است. ترجمه هایش را معمولاً با مداد سیاه روی برگه های آ چهار می نویسد و کنار امضایش ساعت ترجمه را قید می کند و اغلب ساعت ها، ساعت های پایانی شب و نزدیک طلوع خورشید است. زین العابدین چمانی من و الهه ی الهام را قابل دانسته و سخاوتمندانه گاهی کارهایش را برای درج در وبلاگ، به من و شما هدیه می کند. از شما دعوت می کنم کارهایش را در وبلاگ ادبی الهه ی الهام دنبال کنید. به امید دیدار!
... امّا این بار به جای معلم بازنشسته ای به کلاس می روم. به جای آقای منصور معارفی. بنده ی خدا سی سال خدمتش تمام شده و حالال می خواهد باز بنشیند و مرور کند سی یال گذشته را و اینده ای را که قبلاً تجسم و تصور می کرد برای خودش بسازد. مثل من که گذاشته ام برای وقتی که بازنشسته می شوم ،کنج دنجی پیدا کنم و آن قدر بخوانم و بنویسم که جبران چند سال کار در دو شیفت و سه شیفت بشود. وقتی سر کلاس دوم تجربی دبیرستان ... به عنوان دبیر دینی حاضر شدم؛ برای بچه ها از سجایا ی اخلاقی آقای معارفی حرف زدم و توضیح دادم که کمتر شغل و حرفه ایست که مثل معلمی عرضش بیشتر از طولش باشد. بچه ها به بلاهتم خندیدند که طول و عرض را نمی توانم تشخیص بدهم. اما حالی شان کردم که کسی مثل آقا منصور که پنجاه سال بیشتر سن ندارد سی سال در دو یا سه شیفت کار و خدمت کرده است و دانش آموزان را تعلیم داده و تربیت کرده است. یعنی حداقل شصست سال فقط کار کرده ا و شاید هم بیشتر! پس عرض و عِرض عمرش بیشتر از طول و درازای آن است. ومن همچنان امیدوار به دوره ی بازنشستگی و جستن کنج دنج و فراغتی برای خواندن و نوشتن. اگر غم نان بگذارد! به مناسبت روز معلم و تقدیم به آنانی که نان خواندن و نوشتن را در سفره ی زندگی ام گذاشته اند.
... این هم از مزایای معلمی است که موضوعات مورد علاقه ات را به عنوان تحقیق و پژوهش برای شاگردانت معین می کنی و از آن ها می خواهی که تهیه کنند و بیاورند.از وقتی که کیفیت سواد به کمیت نمره تبدیل شده، مرسوم شده که معلم ها برای دادن نمره مستمر به بهانه های گوناگون از قبیل تحقیق و پژوهش،کار عملی و فعالیت های خارج از درس و مدرسه به دانش آموزان نمره بدهند. امروز در میان انبوه به اصطلاح تحقیقات رسیده به دستم،«ده غزل از محمدعلی بهمنی» هم بود که دقایق فراغتم را پر کرد.شاید اگر از کسی که این پوشه را برایم آورده بخواهم که اسم محمدعلی بهمنی را پای تخته بنویسد، این طور بنویسد« موهمدالی بحمنی»! چون کافی نت ها زحمت جست و جو و چاپ و صحافی را برایشان می کشند و مبلغ ناچیزی در ازای این قبول زحمت و خدمت فرهنگی دریافت می کنند و دانش آموز و دانشجو بدون آنکه حتی نیم نگاهی به متن و محتوای تحقیق خود کند، آن را در شمایلی شکیل تحویل معلم می دهد و نمره اش را مطالبه می کند. به هر حال برای من بد نشد. ده غزل ناب از استاد را بار دیگر مرور کردم. برای دوستانم در انجمن و فضای مجازی بریده هایی از اشعار استاد را می نویسم تا چاشنی و مزه ی روزی امروزمان باشد و به امید آن که دوستانم پی گیر سروده های استاد باشند تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
عقل یا احساس حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم! با سلام و درود بر ابلیس عزیز و محترم؛ برخلاف خیلی ها،من از تو متنفرنیستم و از توی رانده شده از بهشت،به خدا یی که مطمئن ترین و بهترین وتنها پناهگاه امن است پناه نمی برم.بلکه از دست شیطان درونم و از شیاطین پیرامونم از خدا کمک می خواهم. من برای تو احترام ویژه ای قائلم. چون تو را سمبل عشق و پرستش محبوب هستی. نه دیده ام و نه شنیده ام که موجودی تا این حد بر عشقش پافشاری کند تا جایی که از درگاه خالق یکتا رانده شود ، آن هم تا ابد. تو تاب نیاوردی که موجود دیگری جایگاه تو را در پیشگاه خدای بزرگ اشغال کند و بشود ضلع سوم مثلث عشقی ات. تو حق خودت را مطالبه می کردی و نمی خواستی عشقت تکه پاره و تقسیم شود. کدام شیر نری اجازه می دهد که شیر نر دیگری پا به قلمرویش بگذارد؟! در قضیه ی رانده شدنت از بهشت چیزی که به نظرم می رسد کیفر تو نیست؛ بلکه همان داستان آش لیلی است که« اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟» خدا هم تو را جور دیگری دوست دارد. فقط بعضی از آدم ها این را می فهمند و خیلی های دیگر اصلا نمی فهمند یا خودشان را به نفهمی می زنند یا می خواهند که ما را در نفهمی نگه دارند. شاید تنها جرم تو این باشد که روی حرف معبود و معشوقت، اما و اگر و مگر آورده ای و به او اعتراض کرده ای. به تو احترام می گذارم چون دروغگو دشمن خداست و تو هرگز دروغ نگفتی و رانده شدن از بهشت را پذیرفتی و آتش جهنم را به جان خریدی اما ریاکارانه ، تظاهر به اطاعت و عبادت نکردی و از موضع عاشقانه ات پا پس نکشیدی. این که از بام تا شام به تو لعنت می فرستیم و از دستت به خدای بزرگ پناه می بریم هم حرفی است علیحده... ازاول خلقت عادت کرده ایم که تمام تقصیرها را به گردن تو بیندازیم. اصلا ماشاء الله به تو و به گردنت که این همه وزر و وبال آدمیزاد را از ازل تا ابد متحمل می شوی و آخ هم نمی گویی! دوستت دارم هزارتا...اما نه مثل فرقه های نوظهور . آن ها به جایگاه رفیع تو پی نبرده اند و این گونه که خود را با دروغی آشکارا به ریش مبارک تو می بندند، به تو اهانت می کنند. هرگز در ارتکاب گناهان کوچک وبزرگ جای پای تو را ندیده ام. هرگز به من وعده ای نداده ای که فردای قیامت بخواهی زیر قولت بزنی. هرگز، هرگز فریبم نداده ای . به یاد ندارم گفته باشم:« شیطان گولم زد!» مردانه و با شجاعت اشتباهم را پذیرفته ام بدون آن که تو را شریک جرمم کرده باشم. کاش به جای این که با کارهای زشت و قول های ناپسند خود را به تو منسوب کنیم و بگوییم شیطان پرستیم و یا گاه و بی گاه از تو بیزاری و برائت بجوییم و نادانسته و از روی حماقت تو را لعن و نفرین کنیم؛ آرزو می کردیم که به اندازه ی تو خدایمان را عاشقانه می پرستیدیم و دوستش داشتیم! « کاش می آورد مستی هر حرامی چون شراب/آن زمان معلوم می شد در جهان هشیار کیست» کاش و ای کاش...! حالا که می خواهم پای نوشته ام را امضاء کنم، دوستم مجید خادم که کنارم نشسته پیشنهاد می کند بنویسم«آیات شیطانی دو رسید-نویسنده حسن، سلمان، رشدی...» و هر دو می خندیم.
در یکی از جلسات انجمن موضوع خودنمایی و نیاز به توجه مطرح شد و رسیدیم به این جا که نه فقط آدم ها، که حتّی خالق آن ها هم خودنمایی می کند؛ با این تفاوت که خودنمایی ما از روی عجز است و نیاز ولی خودنمایی آن بزرگ بی نیاز از روی قدرت نمایی و اقتدارو رسیدیم به خلقت آدم و این که خدای بزرگ با آن همه شکوه الوهی و قدرت لایتناهی اش،چرا دست به خلقت موجودی زده است که نه تنها مانند فرشته ها خوش خلق و بی آزار ومطیع و دوست داشتنی نیست، بلکه موجودی است سرکش و زمخت و شرور که هر کاری که دلش بخواهد انجام می دهد.موجودی که گاهی از پست ترین مخلوقات خدا هم پست تر می شود. به هم نوعش که چه عرض کنم به خودش و حتی به خدایش که او را می بیند هم دروغ می گوید.از برادرش می دزدد و به کسانی که او را محرم خود می دانند خیانت می کند، هم نوعش رابه خاک و خون می کشد و... هیچ کدام از این خصلت های زشت و رفتارهای نکوهیده را در حیوانات سراغ نداریم وچرا خدای بزرگ بعد از سرشتن گِل این مخلوقِ از خود راضی، به خودش تبریک می گوید که« تبارک الله احسن الخالقین»؟! وچرا بعد از دمیدن روح به این مجسّمه ی گِلی تمام فرشتگانش را از خُرد و کلان وادار به سجده در برابرش می کند ومقرّب ترین آن ها را به خاطر تمرّد از فرمانش از بهشت جاودان می راند؟! و چرا موجودی را که تا این اندازه و به قیمت رنجاندن فرشته مقربش، دوست دارد و به آن می بالد، از فردوس برین به برهوت زمین تبعید می کند؟!
ما فیلسوف و فقیه نیستیم و علاقه ی چندانی هم به دانستن عقلانی موضوعات این چنینی نداریم و نمی خواهیم که در حیطه ی تخصصی آن ها داخل شویم یا دخالت کنیم. ما با شعر و ادبیات سر و کار داریم و ملاک و معیار مان همین شعر و شعور است. اما با همین ترازوی ناقص و در جمع ده دوازده نفری مان به این نتیجه رسیدیم که هم در خلقت و هم در هبوط آدم، تعمّدی از طرف آفریدگار دانا بوده است. اصلاً خدا عمداً به آدم و حوّا دستور داد که به درخت ممنوعه نزدیک نشوند چون با اِشرافی که به مخلوقش داشت؛می دانست که الانسان حریصٌ بِما مُنع.؟ خدای دانا شک نداشت که آدم نه تنها به آن درخت نزدیک خواهد شد، بلکه هم خواهد چید و هم خواهد خورد و هم در دلش خواهدگفت: به به! چه سیبِ آبدار و خوشرنگ و خوشبو و خوشمزّه ای؟ و این طور بهانه ای که باید برای خدا فراهم شد تا حساب عروسک محبوب و بازیگوش و مختارش را از حساب فرشته های فرمانبردار و مجبورش جدا کند واز آن بالابالاهای آسمان ها به تماشای شیرین کاری های اشرف مخلوقاتش بپردازد. بلا تشبیه ما انسان ها هم آخرین بچه مان را که از بچه های دیگرمان پرتوقع تر و شلوغ تر و شاید پررو تر هم باشد؛ بیشتر دوست داریم و همان قدر که به اولی رو نشان نمی دهیم، آخری را سوار گردنمان می کنیم. ازاین که خدا با بهانه ای زیرکانه و حکیمانه ما را به زیستگاه خودمان فرستاده تا از جمع حوریان لوس و بله قربان گو دور شویم و خودمان باشیم؛ ازخداممنونیم. ما این طور راحت تریم. می ماند حس احترام و ترحم به شیطان مظلوم و بهتان خورده که شاید قربانی ما آدمک ها شد و آن همه سابقه ی عبودیت را فدای عشق نابش کرد و راضی نشد در برابر رقیب تازه از گرد راه رسیده کم بیاورد و سپر بیندازد و میدان را واگذار کند سر و ته جلسه این طور جمع شد که: خداوند سودی از خلقت ما نصیبش نمی شود جز خودنمایی و به رخ کشیدن قدرت بی انتهایش . ما قالیچه های پر نقش و نگار و رنگارنگی هستیم که خدا با گرد گیری و تکاندن ما،عظمت و شکوه خودش را بربلند ترین بام اندیشه و احساس به تمام و کمال به تماشا می گذارد... یا حق . تا بعد... تهران شهر بزرگیست؛ درست.امکانات بهداشتی و درمانی به وفور دارد؛ صحیح.موزه ها و نمایشگاه ها و دانشگاه های زیادی دارد؛ به جای خود.مراکز تفریحی و فرهنگی و هنری فراوانی دارد؛خیلی خوب. مردمش به لهجه ی شیرین و گوش نواز «تهرونی» حرف می زنند؛ بهتر. در تهران به راحتی آب خوردن می شود پول درآورد وبه راحتی خوردن آب آن را خرج کرد؛ این هم به کنار.ساختمان های بلند و سر به فلک کشیده اش تو را از باد و سوز و سرمای زمستان و سایه ی همان دیوارهای بلندتو را از گرمای سوزان تابستان حفظ می کنند. در این شهر فرنگ از همه رنگ، شیشه در بغل سنگ قد می کشد و آسمان خدا را می خراشد تا شاهکارهای معماری مدرن را به نمایش بگذارد.
مدینه ی فاضله ایست که در آن عیسی به دین خود و موسی به کیش خویش است و در هر ساعتی از شبانه روز می توانی صدای بلند جاز و اذان را باهم بشنوی. از همه ی این ها گذشته تهران پای تخت«جمهوری اسلامی ایران» است.مرکز ثقل ایران باستان باتمام قدمتش و اسلام عزیز با تمامی وسعتش و مهد کودک دموکراسی به معنای دقیق کلمه! واقعاً تعجب می کنم که چرا عده ای، آن هم نه کم،چرا این قدر مشتاق این شهر هستند و آن را سرزمین آرزوهایشان می دانند!؟ آیا واقعاً نمی دانند که برای آنکه شب گرسنه نمانند باید پول نان را در جیب های متعدد و دکمه دار و چسب پنهان کنند و کیفشان را چارچنگولی بچسبند و حتماً چسبیده به دیوار حرکت کنند؛تا اراذل و اوباش که هر قدر هم جمعشان می کنند هر روز مثل قارچ سمی بیرون می آیند و رشد سرطانی دارند،سورمه را از چشمشان نزنند. من یک معلم ساده هستم و سر و کارم با دانش آموز است.کاسب جماعت سرو کارش با مشتری است، راننده با مسافر،دانشجو با استاد ، چوپان با گله اش و پلیس با دزد و جانی و خلافکار. پس وظیفه ی هر کسی معلوم است. اما گاهی ... فرق من و دانش آموزم درچند کتابی است که بیشتر و پیشتر از او خوانده ام.راننده به خاطر شغلی که دارد با مسافرش فرق می کند و پلیس به خاطر سوگندی که خورده است با مشتریانش فرق دارد و الّا اسباب و وسایل کار هر دو یکی است و به چم و خم کار هم آگاهند و به همین خاطر است که «کارآگاه» اند. ولی گاهی در این شهر دزد و پلیس رفیق هم می شوند و من و تو شهرستانی که ازاخلاق و رسوم و منش تهرانی ها کم اطلاعیم سرمان بی کلاه مکی ماند. ما هنوز یاد نگرفته ایم که نباید پول نقد باخودمان جا به جا کنیم تا مجبور نباشیم مثل عنکبوت و سوسک و چسبیده به دیوار راه برویم. اشکال از خود ماست والّا«تهرون تهرون که می گن جای قشنگیه...!»
حسن سلمانی نوروز89 «سلام! حال همه ی ما خوب است؛ امّا تو باور نکن» مطلب ساده ی بالا را دیروز پشت ویترین یک مغازه ی قابسازی دیدم. پرتره ی سیاه و سفید و تاثیرگذاری از مرحوم خسرو شکیبایی و دیدن این چند کلمه در کنار نیم رخی از او ،چند دقیقه ای من را جلوی مغازه میخکوب کرد. من را به یاد یک بیت انداخت که معمولاً عزت کابلی برایمان می خواند:«اگر از حال ما می پرسی ای دوست / ملالی نیست جز اندوه بسیار!» یاد خسرو خوبان بازیگری و عزت کابلی عزیز و همه ی کسانی دلشان می خواهد از حالمان با خبر باشند به خیر و خوشی!یاد دکتر کدکنی هم به خیر! راستی کسی هم میداند که آیا« به شکوفه ها ، به باران» بالاخره سلام ما را رساند یا نه؟! به هر حال « هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!» من که از ترس نفله شدن کلام زیبا و دلنشین دکتر ،هرگز اجازه نمی دهم دانش آموزانم خودشان برای اولین بار شعر «سفر به خیر » را بخوانند. اول خودم آن را با آب و تاب می خوانم طوری که اگر خود دکتر سر کلاس باشد به طرز خواندنم نمره ی بیست بدهد؛بعد از آن ها می خواهم که بخوانند و بدانند. البته همیشه کسانی که می دانند خیلی کمترند از ... تو و دوستی خدا را... چهارم خرداد قصد سفر به شهر قزوین کردم با نیّت دستبوسی پدر و مادر و بیتوته ای یک شبه و یافتن آرامش گم شده ای در آغوش امن کودکی هایم و شارژ روحی و روانی به لحاظ این که وقتی فقط یک لیوان آب به دست این پیرمرد و پیرزن می دهم تمام سعادت دنیا و آخرت را برای خودم و خانواده ام آرزو می کنند. یک بیمه نامه ی تضمینی و بدون خرج. یک سرمایه گذاری مطمئن برای آتیه. انگار نه انگار که تو هم سهمی در پیر شدن از پا افتادنشان داشته ای. و اصلاً به روی مبارکشان نمی آورند که غصبه ات را می خورند. هم فال بود و هم تماشا. مجید خادم دوست هنرمند و عزیزم هم افتخار داد و همراهم شد. دور میدان ورودی قزوین -مینودر- تبلیغات نمایشگاه دوسالانه ی خوشنویسی قزوین را دیدیم و ذوق زده و با پای پیاده خودمان را به «سعدالسلطنه» برای تماشای آثار خوشنویسی رساندیم. سعادت بزرگی بود که همسفرم یک هنرمند خوشنویس و اهل دل بود. از دیدن هر تابلوی زیبایی به وجد می آمد و ریزه کاری ها و ظرافت های هرکدام را برایم بازگو می کرد. هر از گاهی هم طوری که من می شنیدم به خالق اثر احسنت و آفرین می گفت. به راحتی دستخط هنرمند مرد را از دستخط هنرمند خانم تشخیص می داد بدون آن که اسم نوشته شده در حاشیه ی تابلو را ببیند. فضای سعدالسلطنه هم بسیار عالی و متناسب ساخته و پرداخته شده بود. استاد بزرگ شکسته نستعلیق« استاد کابلی» را هم از نزدیک زیارت کردیم و به بهانه سلام و احوالپرسی انگشتانی را که یک عمر در راه اعتلای این هنر زیبای و چشم نواز و روح پرور ایرانی قلم زده بود، لمس کردیم و در دل هزاران بوسه بر آن ها زدیم. پیش آقای خادم به قزوینی بودنم بالیدم. خیلی دوست داشتم که دوستم را به دیدن مجسمه ی «میرعماد» هم ببرم که تنگی وقت اجازه نداد. از خدا خواهیم توفیق ادب سلامی دوباره به دوستان عزیزم مسعوده جمشیدی،بدون تعارف یکی از امیدهای آینده شعر و ادب پارسی ست. هم شعر می گوید هم داستان می نویسد. دختر محترم و مؤدب و مهربان و قدرشناسی که هنوز دانش آموز دبیرستانی است.فردایی روشن را برای مسعوده ارزو می کنم .آخرین سروده اش را بخوانید و نظر بدهید. لطفاً!!! «چشمان تو...» «داستان عشق ماتفسیر چشمان تو بود خط به خطَّ خواب ها تعبیر چشمان تو بود خالی از هر مردمانی بود این قلبم ولی این همه دلدادگی تقصیر چشمان تو بود می تنیدم دور خوداز رنج و حسرت پیله ای حال اگر پروانه ام تدبیر چشمان تو بود تو مرا آواره ی غربت سرای غم مبین کشور دیرینه ام کشمیر چشمان تو بود.» شعر: مسعوده ی جمشیدی چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:افغان,حمیرا قادری,مسعوده جمشیدی,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی
غزل سه: چه کنم بیشتر از حد به تو نزدیک شوم؟ ماه من دوری و باید به تو نزدیک شوم از همان لحظه که سیمای تو افتاد در آب به سرم زد، چو پلنگی به تو نزدیک شوم چو نهالی که به خورشید ارادت دارد دوست دارم بکشم قد به تو نزدیک شوم قاصدک هستم و در حسرت دیدار نسیم منتظر تا که بیاید به تو نزدیک شوم می رسد شعر به پایان خودش امّا من در پی راه که شاید به تو نزدیک شوم.
غزل چهار: پشت این پنجره چشمم به تماشای تو بود واژه های غزلم گیر الفبای تو بود از همان لحظه حضورت به دل شعر نشست اوج زیبای غزل در دل معنای تو بود ناگهان غیب شدی قلب من و شعر شکست چشم ما منتظر وعده ی فردای تو بود در نبود تو غزل نیمه رها کرد مرا ناتوان این غزل از حل معمای تو بود حل نشد مسئله ات، شاکی از این پنجره ام او به من هر چه نشان دادکه منهای تو بود با منی که همه ی زندگی ام پای تو سوخت هیچ کس قهر نمی کرد اگر جای تو بود. شعرها از محمّد مقدّم
21/2/90 روز خوبی بود.با یک قرار تلفنی، دم دمای غروب داوود زیدی را ملاقات کردم. تعارف فایده ای نداشت. تو نیامد. همانجا جلوی درخانه، رفتیم و توی جی ال ایکسش نشستیم و چند دقیقه ای حرف زدیم. خبر خوش چاپ اولین کتابش را برایم آورده بود. یک نسخه را برای خودم امضا کرد و وکیلم کرد که چهار جلد دیگر را به هر کسی که صلاح می دانم از طرف او هدیه کنم. من هم آن ها را به بچه های خوب انجمن الهه ی الهام تقدیم کردم. قبلاًدرباره ی اسم کتاب با داوود حرف زده بودیم. پشت جلد زمینه مشکی کتاب با رنگ سفید چاپ شده بود که «گاهی چیزی یا کسی که کنار ما قرار دارد از ما دور است. مثل این که بدانی مالک چیزی هستی آمّا آن به تو تعلّق ندارد. کسی که با تو هست و نیست، او را داری و نداری. در این وضعیت یک مفهوم انتزاعی شکل می گیرد برای چیزی یا کسی که نزدیک است و دست یافتنی نیست، نزدیک است ،دور نیست،« دوورا»ست.» همان ساعت اول، هشت قصّه از هژده قصّه ی کتاب را خواندم. یکی از ویژگی های داستان های زیدی این است که به راحتی می توان هر کدام از آن ها را از یک ایستگاه قطار برقی یا اتوبوس ، تا ایستگاه بعدی خواند. امّا من به هر دلیل که مهم ترین آن ها تنبلی بوده است، ده داستان دیگر را تا امروز نخوانده بودم و شاید این بدترین نوع اقرار و اعتراف باشد؛ اما امروز که روز مرد هم هست ، مرد و مردانه به خاطر این غفلت و قصور از داوود زیدی عزیزم پوزش می خواهم. جبران این کوتاهی هم باشد برای نقد و بررسی داستان هایش در جلسات انجمن... همانطور که اشاره شد اسم کتاب« دوورا»ست اما همین اسم زیبا و گویا عنوان هیچ کدام از داستان های داخل کتاب نیست و با این وجود، مفهوم انتزاعی این واژه ی خوش تراش و آهنگین که نخستین بار هم توسط خود داوود زیدی ساخته شده به گنجینه ی لغات فارسی تقدیم شده و در لغتنامه هم به ثبت رسیده است؛ مثل یک روح واحد در بیشتر داستان ها ساری و جاریست. مخصوصاً در داستان های «از چشم هایش می شناسدش» و« تا ایستگاه بعد» و« عشق سهم پسر مو بور بود» و... ضمناً « دوورا» اسم زنی در داستان های عبری و یهودی هم هست اما نه به این معنایی که مورد نظر داوود زیدی است که به واژگان فارسی اضافه شده است. داوود زیدی اخلاق خوش نویسندگی را هم رعایت کرده وبه شایستگی کتابش را به پدر فرهیخته و و مادر دلسوزش تقدیم کرده است. داستان مؤثر« طوبی» را به داستان نویسان شهر در هم شکسته ی بم هدیه کرده و با استفاده از جملات کوتاه و تاثیر گذار خواننده اش را در فضای بیمارستانی قرار می دهد تا هر آن چه را که خودش دیده با همان کیفیت به مخاطبش نشاندهد. داستان های « وضعیت سفید» و«کولی» و« شنل را بینداز روی شانه ات» از این دسته اند. من فکر می کنم دیده ها و تجربیات شخصی اش را از دوران خدمت سربازی در قالب دو داستان «اگر برگردم » و « گشت یازده» به خوبی و هنرمندانه بیان کرده است. شک ندارم داوود زیدی در داستان گشت یازده عمداً و با زیرکی اسامی اشخاص داستان را خارجی انتخاب کرده است تا بتواند از دست اندازهای ارشاد عبور کند که موفق هم شده است. به داوود زیدی نه خسته ای جانانه و به جامعه ی هنری اسلامشهر بابت داشتن چنین مرواریدی در صدف کج و کوله اش دارد، تبریک می گویم. هرچند در این چند وقتی که از مراسم تجلیل از نویسندگان و پدید آورندگان کتاب در اسلامشهر می گذرد پی برده ام که متولیان ومدعیان فرهنگ و ادب و هنر شهرمان خودشان حتی طفل دبستانی فرهنگ و ادب و هنر هم نیستند که اگر جز این بود، چرا باید دوورا و خالقش در آن جمع غایب باشند؟! و کسانی جوایز را بربایند که از ادبیات داستانی، الفبایش را هم نمی شناسند.بگذاریم و بگذریم. قرار نبود وبلاگمان را به گلایه بیالاییم. تا بعد. یا حق و یا حقیقت!
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|