الهه ی الهام
انجمن ادبی
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:29 :: نويسنده : حسن سلمانی کنار پنجره نشسته بود. چهره اش تکیده تر و پیرتر از سنّش نشان می داد. عصای چوبی اش تکیه گاهی بود که او را سرپا نگه می داشت. گلدانی که گل هایش پژمرده شده بود،کنارش دیده می شد. نگاهش را به آن دوخت. یادش آمد آخرین باری که فرزندش آمده بود، آن را برایش آورده بود. نگاهش را از گلدان برچید و به کودکی که دست در دست مادرش از عرض خیابان می گذشت، چشم دوخت. یاد سال های جوانی اش افتاد و یاد فرزندش که نگاه بی قرار مادر را از یاد برده بود. عصایش را رها کرد و به سختی از جایش بلند شد. گلدان کنار پنجره را با دو دست برداشت و به حیاط رفت. خاک گلدان را با خاک باغچه یکی کرد. گل های پژمرده زیر خاک فرو رفتند. به اتاقش برگشت. کاغذی برداشت و رویش چیزی نوشت. یادداشت را به دست گرفت و به خواب رفت. ساعتی بعد پرستار، گوشی تلفن را برداشت.«آقای مهندس بیاین خونه ی مادرتون. متاسفانه ایشون...» و صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرد. حالا پس از مدت ها آمده بود. پرستار گامی به جلو برداشت:«تسلیت می گم، من که اومدم ایشون...یه کاغذم تو دستشونه. برش نداشتم. خودتون برید بردارید بهتره.» به اتاق مادرش رفت.چهره ی مادر با تمام مهربانی اش برای همیشه سرد شده بود. دستش را جلو برد، کاغذ را برداشت و باز کرد و زمزمه وار آن را خواند:« پسرم وقتی آمدی بیدارم کن!» قطره ی اشکی از چشم پسر روی دست مادرش چکید. نویسنده:محدثه ی عابدین پور انجمن ادبی الهه ی الهام توضیح:این داستان کوتاه در نشریه ی دوچرخه؛ضمیمه ی روزنامه ی همشهری شماره5666 سی و یکم فروردین91 چاپ و منتشر شده است. چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محدثه عابدین پور,مادر, گلدان,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی 21/2/90 روز خوبی بود.با یک قرار تلفنی، دم دمای غروب داوود زیدی را ملاقات کردم. تعارف فایده ای نداشت. تو نیامد. همانجا جلوی درخانه، رفتیم و توی جی ال ایکسش نشستیم و چند دقیقه ای حرف زدیم. خبر خوش چاپ اولین کتابش را برایم آورده بود. یک نسخه را برای خودم امضا کرد و وکیلم کرد که چهار جلد دیگر را به هر کسی که صلاح می دانم از طرف او هدیه کنم. من هم آن ها را به بچه های خوب انجمن الهه ی الهام تقدیم کردم. قبلاًدرباره ی اسم کتاب با داوود حرف زده بودیم. پشت جلد زمینه مشکی کتاب با رنگ سفید چاپ شده بود که «گاهی چیزی یا کسی که کنار ما قرار دارد از ما دور است. مثل این که بدانی مالک چیزی هستی آمّا آن به تو تعلّق ندارد. کسی که با تو هست و نیست، او را داری و نداری. در این وضعیت یک مفهوم انتزاعی شکل می گیرد برای چیزی یا کسی که نزدیک است و دست یافتنی نیست، نزدیک است ،دور نیست،« دوورا»ست.» همان ساعت اول، هشت قصّه از هژده قصّه ی کتاب را خواندم. یکی از ویژگی های داستان های زیدی این است که به راحتی می توان هر کدام از آن ها را از یک ایستگاه قطار برقی یا اتوبوس ، تا ایستگاه بعدی خواند. امّا من به هر دلیل که مهم ترین آن ها تنبلی بوده است، ده داستان دیگر را تا امروز نخوانده بودم و شاید این بدترین نوع اقرار و اعتراف باشد؛ اما امروز که روز مرد هم هست ، مرد و مردانه به خاطر این غفلت و قصور از داوود زیدی عزیزم پوزش می خواهم. جبران این کوتاهی هم باشد برای نقد و بررسی داستان هایش در جلسات انجمن... همانطور که اشاره شد اسم کتاب« دوورا»ست اما همین اسم زیبا و گویا عنوان هیچ کدام از داستان های داخل کتاب نیست و با این وجود، مفهوم انتزاعی این واژه ی خوش تراش و آهنگین که نخستین بار هم توسط خود داوود زیدی ساخته شده به گنجینه ی لغات فارسی تقدیم شده و در لغتنامه هم به ثبت رسیده است؛ مثل یک روح واحد در بیشتر داستان ها ساری و جاریست. مخصوصاً در داستان های «از چشم هایش می شناسدش» و« تا ایستگاه بعد» و« عشق سهم پسر مو بور بود» و... ضمناً « دوورا» اسم زنی در داستان های عبری و یهودی هم هست اما نه به این معنایی که مورد نظر داوود زیدی است که به واژگان فارسی اضافه شده است. داوود زیدی اخلاق خوش نویسندگی را هم رعایت کرده وبه شایستگی کتابش را به پدر فرهیخته و و مادر دلسوزش تقدیم کرده است. داستان مؤثر« طوبی» را به داستان نویسان شهر در هم شکسته ی بم هدیه کرده و با استفاده از جملات کوتاه و تاثیر گذار خواننده اش را در فضای بیمارستانی قرار می دهد تا هر آن چه را که خودش دیده با همان کیفیت به مخاطبش نشاندهد. داستان های « وضعیت سفید» و«کولی» و« شنل را بینداز روی شانه ات» از این دسته اند. من فکر می کنم دیده ها و تجربیات شخصی اش را از دوران خدمت سربازی در قالب دو داستان «اگر برگردم » و « گشت یازده» به خوبی و هنرمندانه بیان کرده است. شک ندارم داوود زیدی در داستان گشت یازده عمداً و با زیرکی اسامی اشخاص داستان را خارجی انتخاب کرده است تا بتواند از دست اندازهای ارشاد عبور کند که موفق هم شده است. به داوود زیدی نه خسته ای جانانه و به جامعه ی هنری اسلامشهر بابت داشتن چنین مرواریدی در صدف کج و کوله اش دارد، تبریک می گویم. هرچند در این چند وقتی که از مراسم تجلیل از نویسندگان و پدید آورندگان کتاب در اسلامشهر می گذرد پی برده ام که متولیان ومدعیان فرهنگ و ادب و هنر شهرمان خودشان حتی طفل دبستانی فرهنگ و ادب و هنر هم نیستند که اگر جز این بود، چرا باید دوورا و خالقش در آن جمع غایب باشند؟! و کسانی جوایز را بربایند که از ادبیات داستانی، الفبایش را هم نمی شناسند.بگذاریم و بگذریم. قرار نبود وبلاگمان را به گلایه بیالاییم. تا بعد. یا حق و یا حقیقت!
غزل سه: چه کنم بیشتر از حد به تو نزدیک شوم؟ ماه من دوری و باید به تو نزدیک شوم از همان لحظه که سیمای تو افتاد در آب به سرم زد، چو پلنگی به تو نزدیک شوم چو نهالی که به خورشید ارادت دارد دوست دارم بکشم قد به تو نزدیک شوم قاصدک هستم و در حسرت دیدار نسیم منتظر تا که بیاید به تو نزدیک شوم می رسد شعر به پایان خودش امّا من در پی راه که شاید به تو نزدیک شوم.
غزل چهار: پشت این پنجره چشمم به تماشای تو بود واژه های غزلم گیر الفبای تو بود از همان لحظه حضورت به دل شعر نشست اوج زیبای غزل در دل معنای تو بود ناگهان غیب شدی قلب من و شعر شکست چشم ما منتظر وعده ی فردای تو بود در نبود تو غزل نیمه رها کرد مرا ناتوان این غزل از حل معمای تو بود حل نشد مسئله ات، شاکی از این پنجره ام او به من هر چه نشان دادکه منهای تو بود با منی که همه ی زندگی ام پای تو سوخت هیچ کس قهر نمی کرد اگر جای تو بود. شعرها از محمّد مقدّم
سنگفرشی که بر آن می رقصی از کجا می دانی سنگ گور دختری نیست که پیش از من و تو همچو تو شهره ی شهری بوده ست؟ نیم عریان ،قدح باده به دست مست از هلهله ی مردم مست لبش افسوس کنان که:« گل سر سبد شهر منم دُر یکدانه ی این بحر منم نگه مرد و زن و پیر و جوان سوی من است آفتاب آینه ی روی من است یک جهان دل همه در بند دو ابروی من است.» ولی ،امّا، حالا زیر بی تابی پاهای تو خاموش در اعماق زمین متلاشی شده اعضای بلورین تنش تو هم ای پاره ی آتش که چنین شعله وری سرد و پژمرده و خاموش شوی سال ها از پی هم می آیند باز هم دخترکی مست و ملنگ پای کوبان و قشنگ روی سنگی که نوشته اند نام تو بر آن می رقصد غافل از رقص زمین، ساز زمان و کسی خواهد گفت: « های ای دختر زیبا و زرنگ سنگفرشی که بر آن می رقصی از کجا می دانی...؟» حسن سلمانی 21/8/74 پی بهانه های بکر مرور می کنم تمام روزهای رفته را و کوچه های پرسه ی شبانه را همیشه ی خدا، راهی بوده هنوز هم باید راهی باشد زمانه، امّا، هیس! زمانه ی خوبی نیست خوب است مراقب گوش های موش های جرز میعادگاهمان باشیم. -« می شنوند، خیال می کنند خبرهاییست، از کجا می دانند که ما فقط حرف می زنیم، شعر می خوانیم؟! مهم نیست، بگذریم...» به راستی آیا خودش هم فکر می کند که ما فقط حرف می زنیم؟! ولی نه خوب می داند انگار برای باز دیدنش به من بهانه می دهد شوق سرودن ترانه می دهد چه دلخوشم که لیلی ام به پوچی پچ پچه ها هیچ بها نمی دهد. حسن سلمانی 87/4/30 سلامی دوباره به دوستان عزیزم مسعوده جمشیدی،بدون تعارف یکی از امیدهای آینده شعر و ادب پارسی ست. هم شعر می گوید هم داستان می نویسد. دختر محترم و مؤدب و مهربان و قدرشناسی که هنوز دانش آموز دبیرستانی است.فردایی روشن را برای مسعوده ارزو می کنم .آخرین سروده اش را بخوانید و نظر بدهید. لطفاً!!! «چشمان تو...» «داستان عشق ماتفسیر چشمان تو بود خط به خطَّ خواب ها تعبیر چشمان تو بود خالی از هر مردمانی بود این قلبم ولی این همه دلدادگی تقصیر چشمان تو بود می تنیدم دور خوداز رنج و حسرت پیله ای حال اگر پروانه ام تدبیر چشمان تو بود تو مرا آواره ی غربت سرای غم مبین کشور دیرینه ام کشمیر چشمان تو بود.» شعر: مسعوده ی جمشیدی چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:افغان,حمیرا قادری,مسعوده جمشیدی,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|